آخرین مسافر

آخرین مسافر

آخرین مسافر

آخرین مسافر

زندگینامه حبیب بن مظاهر

حبیب بن مظاهر اسدى 
سابقه در دین و خدمت‏به اسلام و درک محضر رسول رسول خدا(ص) از افتخارات حبیب بن مظاهر بود. حبیب بزرگمردى از طایفه افتخار آفرین «بنى اسد» بود. او یک سال پیش از بعثت پیامبر اسلام به دنیا آمد. کودکى‏اش همزمان با سالهایى بود که پیامبر در مکه مردم را به توحید دعوت مى‏کرد، و جوانى‏اش، هم عصر با دوران حکومت الهى رسول‏خدا در مدینه و آن سالهاى جهاد و حماسه و فداکارى در راه دین خدا بود.
فیض دیدار پیامبر، توفیقى بود که حبیب بن مظاهر را از همان آغاز با معارف دین و حکمتهاى متعالى و سرچشمه زلال و جوشان تعالیم جاودان اسلام آشنا ساخت.
حبیب از اصحاب پیامبر به حساب مى‏آمد و از آن حضرت حدیثهاى زیادى شنیده بود. صحابى بودن این چهره عظیم‏الشان تاریخ اسلام  مقام و موقعیت او را والاتر ساخته بود و شرکت او در سن 75 سالگى درنهضت کربلا و دفاع مسلحانه‏اش از حسین بن على(ع) از صحنه‏هاى پر شکوه و سرشار از معنویتى است که فقط در جبهه‏هاى نورانى مؤمنان حق پرست‏یافت مى‏شود.
در دوران امیرالمؤمنین(ع)
پس از وفات پیامبر، حبیب بن مظاهر در خط ولایت على‏بن ابى‏طالب(ع) قرار گرفت و محضرآن امام را مغتنم شمرد و آن حضرت را به سان چشمه‏سار زلال حقیقت و حجت‏بى‏نظیر الهى و وارث علوم پیامبر مى‏شناخت. از این رو، به آن حضرت روى آورد و در شمار یاران خالص و حواریون و شاگردان ویژه على بن ابى‏طالب قرار گرفت و دانشهاى گرانبها و فراوانى رااز امام آموخت و از حاملان علوم على -علیه السلام - بود  . حبیب بن مظاهر در ردیف یاران فداکارى همچون میثم تمار، رشید هجرى، عمروبن حمق و... بود و همانند آنان معارف گرانبهایى از مولاى خود فرا گرفته بود، که یکى از آنها «علم بلایا و منایا» بود; یعنى پیشگویى حوادث و خبر داشتن از وقایع آینده و تاریخ و کیفیت‏شهادت خود و دیگران.
به نمونه مشهورى که در این باره نقل شده است توجه کنید:
میثم تمار، سوار بر اسب از نزدیک جایى که جمعى از طایفه «بنى اسد» در آن نشسته بودند عبور مى‏کرد. در این حال، حبیب‏بن مظاهر را دید که او نیز سوار بر اسب بود. آن دو به یکدیگر نزدیک شدند، تا حدى که گردن اسبهایشان به هم مى‏خورد و گفتگویى طولانى کردند. در آخر، حبیب بن مظاهر خطاب به میثم گفت: گویا پیرمرد خربزه فروشى  را مى‏بینم که در راه عشق و محبت دودمان پیامبر(ص)، او را به دار آویخته‏اند و بر چوبه دار، شکم او را پاره مى‏کنند.
میثم هم گفت: من هم خوب مى‏شناسم مرد سرخ رویى را که گیسوانى دارد (منظورش خود حبیب بن مظاهر بود) و به عنوان یارى فرزند رسول خدا، حسین بن على، به میدان مى‏رود و کشته مى‏شود، و سربریده‏اش را در کوفه مى‏گردانند.
آنان پس از این گفتگو، از هم جدا شدند. کسانى که آنجا بودند و این گفتگو را از آن دو شنیده بودند، هنوز متفرق نشده بودند و به خیال خودشان درباره دروغهاى آن دو نفر صحبت مى‏کردند که «رشید هجرى‏» از راه رسید و ازآنان سراغ میثم و حبیب را گرفت. به او گفتند: همین‏جا بودند و چنین و چنان گفتند وسپس از هم جدا شده و رفتند. رشید گفت: خداوند، میثم را رحمت کند; فراموش کرد که این مطلب را هم اضافه کند که به آورنده سر بریده حبیب در کوفه صد درهم بیشتر جایزه مى‏دهند و آنگاه آن سر را در شهر مى‏گردانند!
حاضران به یکدیگر گفتند: این یکى، از آنان هم دروغگوتر است; ولى طولى نکشید که میثم را بر در خانه «عمروبن حریث‏» بر فراز چوبه دار، آویخته دیدند و سر حبیب بن مظاهر را هم به کوفه آوردند و آنچه را که آن روز گفته شده بود به چشم دیدند  .
روزگار گذشت و خلافت‏به امیرالمؤمنین(ع) رسید و آن حضرت مقر خلافت را از مدینه به کوفه آورد. حبیب بن مظاهر هم به کوفه آمد و در این شهر ساکن شد، تا همیشه بتواند در حضور و در رکاب مولایش على(ع) باشد.
حبیب در تمام جنگهاى آن حضرت شرکت کرد  . در آن زمان، حبیب بن مظاهر یکى از شجاعان بزرگ کوفه به حساب مى‏آمد که در زمره یاران امام بود  . او علاوه بر شجاعت و دلاورى، در اخلاق و رفتار کریمانه، در آشنایى و بصیرت به مسائل دین و احکام خدا، در پاکى و تقوا و زهد، در عبادت و سخاوت و وفا و آزادگى و در اخلاص نسبت‏به امام و اهل‏بیت پیامبر اسلام نمونه بود. او در جمیع علوم و فنون، همچون فقه، تفسیر، قرائت، حدیث، ادبیات، جدل و مناظره و اخبار غیبى، تبحرى داشت که - چه در زمان خلافت على(ع) و چه پس از آن - مایه اعجاب و شگفتى دیگران بود  . حبیب را در مورد وفا و اخلاصش نسبت‏به امام، جزء «شرطة الخمیس‏»  به حساب آورده‏اند  .
حبیب چهره‏اى زیبا داشت، جمال معنوى‏اش هم به‏حدکمال بود، تمام قرآن را از حفظ داشت و شبها پس از نماز عشا تا سپیده فجر، ختم قرآن مى‏کرد و به نیایش و عبادت خدا مى‏پرداخت  .
وقتى على بن ابى طالب(ع) به شهادت رسید، حبیب بن مظاهر تقریبا 54 سال داشت و بار یک عمر تقوا و ایثار و تجربه و آگاهى و بصیرت را به دوش مى‏کشید، تا در سالهاى آینده هم، همچنان در صراط مستقیم حق و در دفاع از امام و یارى دین بکوشد.
حسین بن على(ع) تن به بیعت‏با یزید نداد و از مدینه به مکه هجرت فرمود. حضور امام در مکه و اقامت چند ماهه‏اش در آن شهر، به گوش افراد زیادى رسید. از جمله شیعیان کوفه هم از این ماجرا با خبر شدند و در خانه «سلیمان بن صرد خزاعى‏» جلسه‏اى تشکیل دادند. سلیمان که از چهره‏هاى سرشناس شیعه و از شخصیتهاى معروف کوفه بود و به آل على عشق مى‏ورزید، براى حاضران، از مرگ معاویه و جانشینى یزید و امتناع امام حسین(ع) از بیعت‏با او و عزیمت آن حضرت به مکه، سخنها گفت.
آنگاه از آنان خواست که اگر واقعا مصمم به یارى اویند وحاضرند تا در رکاب او با دشمنان حق بجنگند و حکومت‏یزید را سرنگون کنند، آمادگى خود را طى نامه‏اى به امام ابلاغ‏نمایند و اگر مرد مبارزه و مقاومت نیستند، چنین کارى نکنند.
حاضران، داوطلب مبارزه در رکاب امام و آماده جانبازى‏براى حق بودند. سلیمان هم از آنان خواست تا نامه‏اى نوشته و حسین(ع) را به کوفه دعوت نمایند، تا در راس جریان مبارزه، هدایت مردم را در جهاد علیه یزید به عهده گیرد.
نخستین دعوتنامه با امضاى چهارتن از بزرگان کوفه براى امام نوشته و به مکه ارسال شد; امضا کنندگان، عبارت بودند از: سلیمان بن صرد، مسیب بن نجبه، رفاعة بن شداد و حبیب بن مظاهر. مضمون نامه، دعوت امام براى حرکت‏به سوى کوفه و هدایت و رهبرى آنان در امر مبارزه بود.
یزید در آغاز خلافتش، براى مسلط شدن بر اوضاع، سختگیریهاى زیادى مى‏کرد. نوشتن این نامه در آن شرایط، اقدام مهم و مخاطره آمیزى بود که توسط حبیب و دیگر همفکرانش انجام گرفت.
پس از این نامه، نامه‏هاى فراوان دیگرى به حسین بن على ارسال شد، که در همه آنها از امام خواسته شده بود که با سرعت و در اولین فرصت‏خود را به کوفه برساند.
در نهضت مسلم بن عقیل
دعوتها و اعلام حمایتهایى که از سوى کوفیان به امام حسین مى‏رسید، حضرت را بر آن داشت تا براى ارزیابى دقیق اوضاع و شرایط و میزان آمادگى مردم، نماینده‏اى ویژه به کوفه بفرستد و امام، مسلم بن عقیل را به کوفه فرستاد. مسلم پیام و نامه امام را به مردم ابلاغ کرد و منتظر عکس‏العمل آنان بود.
در اولین جلسه «عابس شاکرى‏» - که از شیعیان بود - خطابه پرشورى ایراد کرد و ضمن آن به مسلم بن عقیل گفت:
«بعد از حمد و سپاس خداوند، من از مردم به تو خبر نمى‏دهم، چون نمى‏دانم در دلهایشان چیست. سوگند به خدا که من نظر و آمادگى خودم را به تو بازگو مى‏کنم.به خدا سوگند! اگر بخوانید، اجابتتان مى‏کنم و همراه شما با دشمنانتان خواهم جنگید، و با شمشیرم در پیش روى شما با دشمن آن قدر پیکار خواهم کرد، تا به دیدار خدا برسم و در این کار، چشم امیدم فقط به پاداش خداوند است....»
شرایط انتخاب پیش آمده بود و اعلان نظر و آمادگى، عمل را هم به دنبال مى‏طلبید.
«حبیب بن مظاهر» پس از سخنان عابس برخاست و خطاب به عابس گفت:
«جانا سخن از زبان ما مى‏گویى؟ رحمت‏خدا بر تو باد! آنچه را در دل داشتى با کوتاهترین سخن بیان کردى ... [آنگاه گفت:] به خداى یکتا سوگند! هم بر همین راى و عقیده‏ام که او بیان کرد.»
آن روزها مسلم در خانه مختار ثقفى بود و مردم آماده بطور مرتب مى‏آمدند و با مسلم بن عقیل براى یارى حسین(ع) بیعت مى‏کردند.
حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه، دو تن از فعالترین کسانى بودند که بطور پنهانى و دور از چشم جاسوسان حکومتى، براى مسلم بن عقیل از مردم بیعت مى‏گرفتند و خود را تمام وقت، وقف نهضتى کرده بودند که بنا بود به رهبرى امام حسین(ع) انجام گیرد.
ابن زیاد، حاکم جدید کوفه وقتى به این شهرآمد و اداره امور را به دست گرفت، کار بیعت مخفیانه تر شد و شرایط سخت‏ترى پیش آمد، ولى حبیب همچنان از عناصر اصلى نهضت مسلم بود; تا اینکه اوضاع، دگرگون شدوقیام زودرس مسلم پیش آمد و مردم از اطراف مسلم پراکنده شدند. در این شرایط بود که قبیله و عشیره حبیب بن مظاهر و مسلم‏بن عوسجه، آن دو را گرفته و پنهان کردند، تا از گزند خون آشامان ابن زیاد درامان بمانند  ; زیرا ابن زیاد چهره‏هاى مؤثر درنهضت کوفه را شناسایى، دستگیر و زندانى یا اعدام مى‏کرد  .
پیوستن به کاروان کربلا
عشق وقتى در سرافتد، پیر و برنایى ندارد
مستیى کز عشق خیزد، هیچ صهبایى ندارد
 مى‏رود رو سوى شب تا با تمام شب پرستان
در ستیزد  موسپیدى کز عطش نایى ندارد
 عشق مولا مى‏تراود از تمام جسم و جانش
جز وفا بر قامت‏خود نیز شولایى ندارد 
امام حسین(ع) از مکه عازم کوفه بود. «کاروان شهادت‏»مى‏بایست مجمعى از زبده‏ترین انسانهاى فداکار وخالص باشد که هیچ انگیزه‏اى جز خدا و نصرت دین او درسرنداشته باشند. چنین کاروانى از مکه به کربلا مى‏رفت وحیف بود که حبیب بن مظاهر در این قافله نور نباشد. هر چند همه کسانى هم که از مکه همراه امام شدند، تا کربلا نماندند، زیرا با انگیزه‏هاى دیگرى آمده بودند، نه براى شهادت.
«بسا کسند از این همرهان «آرى‏» گوى که دل به وسوسه راه دیگرى دارند بسا کسند که جایى موافقان رهند که خود نه جاى هماهنگى است و همراهى است بدین سبب، نخست‏باید آیین همرهى دانست.
ابا عبدالله الحسین هنگام حرکت‏به کوفه، طى نامه‏اى براى حبیب بن مظاهر نوشت:
از حسین بن على بن ابى طالب، به دانشمند فقیه، حبیب بن مظاهر:
اما بعد،اى حبیب! تو خویشاوندى و نزدیکى ما را به‏رسول خدا(ص) مى‏دانى و ما را بهتر از هرکس مى‏شناسى; تو که صاحب اخلاق نیکو و غیرت مى‏باشى، پس در فدا کردن جان در راه ما دریغ مکن، تاجدم رسول الله(ص) پاداش آن را در قیامت‏به تو عطاکند.» 
هماى سعادتى بود که بر سر حبیب نشست و پیک افتخارى‏بود که در خانه او را زد: مژده و بشارتت‏باد اى حبیب بر بهشت‏خدا، که پاداش جهاد و شهادت در راه اوست.
حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه، این دو یار همراه‏ودو شجاع همرزم، خبر نزدیک شدن کاروان امام‏حسین رابه‏کوفه شنیدند. از سویى خاطرهایشان ازبى‏فایى و سست‏عهدى مردم کوفه آزرده و رنجور بود، ازسوى دیگرشوق دیدار حسین بن على، آتشى در دل شیفته‏آنان بر پا کرد، تصمیم گرفتند که خود را به امام برسانند.
امام قبل از آنکه به کوفه برسد، در سرزمین کربلا محاصره‏شد. ماموران «ابن زیاد» هم براى جلوگیرى از پیوستن کوفیان وفادار به حسین به کاروان او شب و روز راههاى ورود و خروج کوفه را در کنترل داشتند; ولى این دو پیرمرد جواندل و آگاه و وفادار، مصمم بودند که به هر قیمتى شده خود را به حسین بن على برسانند و او را یارى کنند. آنان‏شبها راه مى‏رفتند وروز استراحت مى‏کردند، تا اینکه سرانجام در هفتم محرم، در کربلا به کاروان آن حضرت پیوستند  و چشم در چشم و چهره امام انداختند و نگاهشان زبان دلشان بود و قلبشان در محبت‏حسین و به عشق شهادت مى‏تپید.
حبیب بن مظاهر وقتى به حضور امام رسید، آنچه که دید،عبارت بود از یارانى اندک و دشمنانى بسیار! به امام عرض کرد: در این نزدیکى قبیله‏اى از «بنى اسد» هستند،اگر اجازه مى‏دهید پیش آنان بروم و آنان را به یارى شما فرا بخوانم، شاید خداوند هدایتشان کند و مایه دفاع از شما گردند.
حسین بن على هم اجازه داد. حبیب با شتاب خود را به آنان رساند و در جلسه و انجمن آنان شرکت کرد و ضمن موعظه و ارشاد،در سخنانش گفت:
برایتان هدیه نیکى آورده‏ام، بهترین چیزى که رهبر قومى براى آنان مى‏آورد. اینک این حسین بن على، فرزند امیرالمؤمنین و فاطمه زهراست که درکنار و نزدیک شمافرود آمده است و همراهش جمعى از مؤمنانند . درحالى که دشمنانش او را محاصره کرده‏اند تا به قتلش‏برسانند. آمده‏ام تا شما را به دفاع از او و حفظحرمت پیامبر درباره وى دعوت کنم; به خداوندسوگند! اگر یارى‏اش کنید، پروردگار، شرافت دنیا و آخرت را به شما خواهد داد.من این کرامت را از این جهت مخصوص شما قرار دادم که شما قوم من هستید و از نزدیکترین بستگان من به حساب مى‏آید.
یکى از آنان به نام «عبدالله بن بشیر» برخاست و گفت:
اى حبیب! خداوند تلاشت را پاداش دهد! براى ما افتخارى آوردى که یک انسان به عزیزترین کسانش مى‏دهد؟ من اولین کسى هستم که دعوت تو را لبیک مى‏گویم... .
دیگران هم به پا خاستند و سخنانى چون او بر زبان آوردندو براى پیوستن به حسین و یارى او اعلام آمادگى نمودند. شمار این افراد به هفتاد یا نود نفر مى‏رسید وتصمیم‏گرفتند به سوى کربلا عزیمت کنند; اما جاسوس‏خیانتکارى از وابستگان عمرسعد در میانشان بود که‏به عمرسعد گزارش داد. عمرسعد هم عنصر خشن بیرحمى چون «ازرق‏» رابا پانصد اسب سوار به سوى آنان‏گسیل کرد. ماموران، همان شب به آنان رسیدند و مانع‏حرکتشان شدند. ازرق به اتفاق همراهانش با مردان‏اسدى درگیر جنگ شد و فریادهاى حبیب‏بن مظاهر هم که از آنان مى‏خواست از سر راهشان کنار روند، به جایى نرسید.
وقتى آن گروه از بنى اسد دیدند که با جمعیت اندکشان یاراى مقابله و ایستادگى در برابر انبوه سواران دشمن را ندارند. ناگزیر در تاریکى شبانه به خانه‏هاى خویش برگشتند.
حبیب بن مظاهر، نزد حسین(ع) برگشت و ماجرا را به آن حضرت خبر داد. حضرت فرمود: «وماتشاؤون الا ان یشاء الله، ولاحول ولاقوة الا بالله  ; هر چه که خدا خواهد، همان شود، و نیرویى جز قوت پروردگار نیست.»
گرچه در آن لحظه طایفه بنى اسد نتوانستند به یارى امام بشتابند، ولى در این نیت وبا آن اخلاص و آمادگى، هوادار اهل یت‏بودند، و همانها بودند که پس از پایان ماجراى عاشورا و به اسارت رفتن اهل بیت، به سرزمین خونین کربلا آمدند، تا آن جنازه‏هاى مطهر را به خاک بسپارند. امام سجاد(ع) هم به صورت یک نقابدار جوان، براى راهنمایى آنان در شناسایى و دفن پیکر شهدا، به آن محل آمد.
تبلیغ در جبهه
دیدیم که حبیب بن مظاهر براى سعادتمند کردن دیگران چقدر دلسوزانه تلاش مى‏کرد،حتى با صحبتهایش براى جمعى از «بنى اسد»، آنان را آماده فداکارى در راه امام کرده بود، که ممانعت نیروهاى دشمن، امکان پیوستن آنان را به کاروان حق از بین برد.
تبلیغ روى افراد، جهت جذب نمودن به حق و دور کردن آنان از آلودگى به ننگ همراهى با یزیدیان و جنگیدن با حسین، حتى در عرصه کارزار هم از یاد حبیب نمى‏رفت.
عمرسعد وقتى به کربلا رسید، براى گفتگو با حسین، چند پیک در چند نوبت پیش آن حضرت فرستاد. اولى که عنصر پلید و خائنى به نام «کثیر بن سعد» بود، از سوى یاران حسین رد شد; زیرا موجود خطرناک و تروریستى بود و حاضر نشد براى رسیدن به حضور امام، حتى سلاحش را بر زمین بگذارد و بالاخره برگشت.
عمرسعد، شخص دیگرى به نام «قرة بن قیس‏» فرستاد. وقتى پیش مى‏آمد، حسین بن على پرسید: آیا او را خوب مى‏شناسید؟
حبیب بن مظاهر پاسخ داد: آرى، نامش قره است و مادرش از قبیله ماست، او پسر خواهر ما محسوب مى‏شود، من او را قبلا به حسن عقیده مى‏شناختم. او کسى نبود که با یزیدیان همگام باشد، اهل ایمان و تقوا بود و گمان نمى‏کردم که سرانجام کارش به همکارى با سپاه کوفه منجر گردد!
قره به حضور حسین بن على(ع) رسید و گفتگوهایى انجام دادند و پیام عمر سعد را به امام رسانید. وقتى که مى‏خواست‏برگردد حبیب به او گفت: اى قره! خدا رحمتت کند! کجا؟ به سوى ظالمان مى‏روى؟ بیا حسین را یارى کن، عزت ما به برکت پدران اوست.
قره گفت: پاسخ حسین را مى‏رسانم، آن گاه فکر خواهم کرد  .
ولى قره رفت و باز نیامد  .
مورد دیگر، سخنرانى براى سپاه دشمن در عصر روز نهم محرم بود. وقتى عصر آن روز، انبوهى از سپاه عمرسعد به اردوگاه امام هجوم آوردند، حسین بن على(ع) برادرش عباس را مامورکرد، تا از نیت و برنامه این مهاجمان براى او خبر آورد. عباس همراه بیست نفر از سواران که حبیب و زهیر هم جزء آنان بودند - تا پیش روى گروه مهاجم تاختند.
عباس پرسید: چه شده و چه مى‏خواهید؟ گفتند: فرمان امیر، عبیدالله زیاد رسیده است که یا جنگ، یا تسلیم بى قیدو شرط. عباس فرمود: شتاب نکنید، تا از ابا عبدالله الحسین(ع) کسب نظر و تکلیف کنیم. دیگران ایستادند و عباس بن على با شتاب به سوى حسین برگشت. در این فاصله یاران حسین با آنان گفتگوهایى داشتند. حبیب بن مظاهر به زهیر گفت: اگر مى‏خواهى با آنان صحبت کن، یا من صحبت کنم. زهیر گفت: چون تو پیشنهاد کردى، خودت سخن آغاز کن. حبیب، رو به آن گروه کرده و گفت:
«به خدا سوگند! فرداى قیامت، چه بد مردمانى هستند، آنان که با خداوند در حالى رو به رو خواهند شد که فرزندان و ذریه پیامبرش را کشته‏اند و بندگان عابد و شب زنده داران سحرخیز و ذاکران خدا را به قتل رسانده‏اند...  .»
این سخنان - که شاید موجب بیدارى و جدانهایى مى‏شد و آگاهى بخش بود بر مذاق مخاطبان خوش نیامد، و یکى از آنان سخن حبیب را قطع کرد و گفت: بس کن حبیب! تو تا مى‏توانى خود ستایى مى‏کنى.
البته زهیر هم پاسخ یاوه‏هاى او را همان‏جا داد و سرانجام قرار بر این شد که آن لحظه نجنگند و آن شب تا فردا صبح مهلتى داده شود  . حبیب و دیگر یاران حسین درآن آخرین شب نورانى به نیایش و عبادت پرداختند.
شب عاشورا
آن شب، هر کس آخرین توشه معنوى خویش را از زندگى بر مى‏گرفت. حسین بن على(ع) به تنهایى از خیمه خویش خارج شد، تا از خندقها ووضعیت پشت‏خیمه‏ها بازدید کند.متوجه شد که «نافع‏» (یکى از یارانش) هم در پى او مى‏آید.
پرسید: کیست؟ نافع است؟
نافع بن هلال پاسخ داد: آرى، منم فدایت‏شوم، اى فرزند پیامبر!
امام پرسید: چه چیزى باعث‏شد در این هنگام از شب بیرون آیى؟
نافع: سرور من! بیرون آمدن شما در این شب به سوى این فاسد تبهکار (ابن سعد) مرا نگران ساخت.
امام: بیرون آمدم تا پستى و بلندیهاى اینجا را بررسى کنم، که مبادا کمین گاهى براى حمله دشمن از پشت‏باشد.
آنگاه در حالى که امام دست چپ نافع راگرفته بود و باز مى‏گشت، فرمود: «همان است، همان است، به خدا سوگند که وعده‏اى است که تخلف ندارد!» (اشاره به شهادت خویش در آن سرزمین).
و به نافع گفت: اى نافع! از میان این کوه راهى پیدا کن و خودت را نجات بده.
نافع گفت: آقاى من! مادرم به عزایم بنشیند، اگر چنین کنم! به خدا هرگز از شما جدا نخواهم شد تا رگهاى گردنم قطع گردد....
امام از نافع جدا شد و درون خیمه خواهرش زینب(ع) رفت. نافع ایستاده بود و انتظار حسین را مى‏کشید.
زینب به برادرش گفت: آیا از باطن یارانت اطمینان خاطردارى که هنگام سختى و کشاکش نیزه‏ها تو را رها نکنند؟
امام فرمود: آرى خواهرم! اینان را آزموده‏ام. همه اینان دلیرمردانى هستند که شیفته شهادتند، آن گونه که کودک به شیر مادرش مشتاق است.
نافع که سخنان این خواهر و برادر را شنیده بود، بسرعت نزد حبیب بن مظاهر آمد و آن گفتگو و همچنین تعبیر امام را درباره اصحابش براى او نقل کرد.
حبیب بن مظاهر گفت: به خدا سوگند! اگر خلاف انتظار امام نبود، هم اکنون مى‏رفتم و تا شمشیر در کف دارم با آنان مى‏جنگیدم.
نافع گفت: برادرم! دختران رسول خدا را در حال اضطراب خاطر واگذاشتم، بیا به اتفاق دیگر اصحاب، حضورشان برسیم و دلهایشان را آرام کرده و ترس را از آنان زایل کنیم.
حبیب بن مظاهر، همرزمان را در آن شب مقدس، چنین صدا زد:
«انصار خدا و پیامبر کجایند؟
انصار فاطمه و یاران اسلام و اصحاب حسین کجایند؟»اصحاب همچون شیران خشمگین، با شتاب از خیمه‏ها بیرون آمدند، عباس بن على هم در میانشان بود، که به خواسته حبیب، عباس و دیگر افراد از بنى هاشم به خیمه‏هاى خود بازگشتند. حبیب ماند و بقیه اصحاب.
آنگاه حبیب بن مظاهر رو به آن قهرمانان غیور و با حمیت، آنچه را که از نافع شنیده بود بیان کرد، تا میزان آمادگى آنان را ببیند.
اصحاب، شمشیرها را از نیام کشیدند و گفتند: حبیب! به خدا قسم! اگر دشمن به سوى ما سرازیر شود، سرهایشان را شکار کرده و آنان را به بزرگانشان ملحق خواهیم نمود و نگهبان عترت و ذریه پیامبر خواهیم بود.
حبیب گفت: پس با هم به سوى حرم رسول الله برویم و ترسشان را زایل کنیم.
همگى رفتند و بین طنابهاى خیمه‏ها ایستادند.
حبیب گفت:
سلام بر شما اى سروران ما! سلام برشما اى خاندان رسالت! این شمشیرهاى جوانانتان است که سوگند خورده‏اند آن را غلاف نکنند، تا اینکه به گردن بدخواهان شما برسانند، و این هم نیزه غلامان شماست که سوگند خورده‏اند آن را کنار ننهند، مگر اینکه در سینه آنان که ندا دهنده شما را پراکنده ساختند، بنشانند. 
در این لحظه، حسین بن على(ع) بیرون آمد، و در مقام قدردانى و تشکر از این همه ایثار و فداکارى، به آنان فرمود:«اصحاب من! خداوند از سوى اهل بیت پیامبرتان، بهترین پاداش را به شما بدهد!» 
یاران امام مى‏دانستند که این لحظه‏هاى پربها در این آخرین شب، ارزشمندترین سرمایه‏هاى آنان است که به ملکوت اعلى و به جاودانگى شهادتشان مى‏رساند.
یک شب، و این همه سرشار از ارزش، یک شب، و این همه گرانبها و قدر گونه، دریغ بر کسى که ارزش شبهاى قدر زندگى خویش را نشناسد! و یاران حسین، چه خوب از بهاى «شب عاشورا» آگاه بودند.
شبى که بیعت‏خود را زهمرهان برداشت امیر عشق، ز دل خاست واى واى حبیب زدل به دوست چنین گفت: کاى چراغ امید تویى قرار دل و مایه بقاى حبیب کجا روم، چه کنم؟ بى‏تو چون توانم نیست خدا نیاورد آن روز از براى حبیب حبیب اگر چه بود پیر، عشق اوست جوان ببین هزار شرر شوق در دعاى حبیب 
و اگر جز این بود، حبیب، محبوب دلها نمى‏شد و نام جاوید نمى‏یافت.
شوق شهادت
پیر شهر خاموشم، مرد جان فشانیها پیرم و به سر دارم، عشقى از جوانیها ری‏گ ری‏گ این صحرا مى‏شناسد عشقم را بس که هر کجا دادم، عشق را نشانیها 
شعار نیست، واقعیت است; شادى براى مرگ، و شوق براى شهادت.
وقتى کسى میان خود و دیدار خدا و بهشت جاودان و رسیدن به حضور پیامبر و ائمه و صدیقان و شهیدان بزرگ، فقط یک شب فاصله مى‏بیند،و خود را در آستانه این فیض بزرگ مشاهده مى‏کند، اگر براستى از راه و هدف ومقصد خویش، در این «سیر الى الله‏» آگاه باشد و شادى نکند، پس چه کند؟ خوشحالى از شهادت، ویژه کسانى است که به این آگاهى ارزشمند و به علم الیقین رسیده باشند، و حبیب بن مظاهر، از این جماعت‏بود.
اصحاب امام حسین وقتى دانستند که در پیش روى یادگار پیامبر و امام بزرگوار خویش، در راه خدا کشته خواهند شد، از خوشحالى در پوست نمى‏گنجیدند و به شوخى و مزاح مى‏پرداختند. حبیب بن مظاهر در حالى که مى‏خندید و شادى وجودش را فرا گرفته بود، پیش اصحاب رفت. یکى از آنان به نام «یزید بن حصین تمیمى‏» از روى نارضایتى و اعتراض گف:
«الآن که وقت‏شوخى و خنده نیست!»
حبیب بن مظاهر جوابى داد که ازعمق ایمان او خبر مى‏داد; گفت: «براى خوشحالى چه موقعیتى بهتر از حالا؟! به خدا سوگند! چیزى نمانده که این طغیانگران با شمشیرهایشان بر ما بتازند و ما به حورالعین بهشت‏برسیم.» 
یکى دیگر هم از اصحاب که شادى و شوخى مى‏کرد، وقتى از روى تعجب به او گفتند: ال‏آن که زمان انجام دادن کار بیهوده نیست! گفت: بستگان من مى‏دانند که من نه در جوانى و نه در پیرى، اهل بیهودگى ولغو نبوده‏ام، اما شادم از آنچه که ملاقاتش خواهیم کرد. فاصله ما تا بهشت، حمله این قوم با شمشیرهایشان است. 
این گونه شوق شهادت طلبى را در کجا مى‏توان یافت؟ جز در مکتبهاى الهى و در سایه تعلیمات اولیاى دین و حجتهاى پروردگار که این گونه افق بینش هواداران راگسترده و عمیق و روشن مى‏سازند! از نمونه‏هاى عینى این روحیه در میان رزمندگان اسلام در جبهه‏هاى نورانى دفاع مقدس سخن نمى‏گوییم، که هر چه هست، همه الهام از کربلاست و اینان شاگردان مکتب عاشوراى حسینى‏اند.
عاشورا، روز حماسه
صبح عاشورا، پس از نماز صبح، در اردوگاه امام آمادگى زیادى براى جانبازى و ایثار جان به چشم مى‏خورد. حسین بن على(ع) نیروهاى خود را آرایش نظامى داد; حبیب بن مظاهر را فرمانده جناح چپ نیروهاى خویش ساخت و زهیر را به جناح راست گماشت.
نیروهاى امام گرچه اندک بودند، ولى یک دنیا عظمت و شجاعت و ایمان را با خود به همراه داشتند. حبیب بن مظاهر از برجسته‏ترین اصحاب امام بود. در حمله‏هاى انفرادى، هر کس در میدان او را صدا مى‏زد، بسرعت درخواست او را اجابت مى‏کرد و رویاروى حریف مى‏ایستاد. از جمله یک بار، «سالم‏» غلام زیاد، و «یسار» غلام عبیدالله براى جنگ به میدان آمدند و مبارز طلبیدند.
یسار با غرور و تکبر پا به میدان نهاد و اعلام کرد که تنها باید یکى از چند نفر: حبیب، زهیر و یا بریر (از سرداران سپاه‏امام) به مبارزه با من بیایند. حبیب و بریر بسرعت ازجابرخاستند، ولى امام حسین به آنان اجازه نفرمود و «عبدالله بن عمیر» را که داوطلب بعدى بود، به جنگ آن دو فرستاد. عبدالله هم هر دو عنصر ناپاک را به هلاکت رساند. 
حبیب در همه صحنه‏ها حضور داشت و در دفاع از امام و تقویت جبهه او، با شمشیر و زبان و خطابه و هر کارى که از او ساخته رسالت‏خود را بود انجام مى‏داد.
در همان صبح عاشورا که امام حسین براى ارشاد دشمن‏واتمام حجت‏بر آنان، آن خطابه پرشور و بیدارگرش رابیان‏فرمود: «نسب مرا در نظر بگیرید و بنگرید که آیا کشتن‏من‏به صلاح شماست؟ آیا من پسر دختر پیامبرتان نیستم؟...»
شمر سخن آن حضرت را قطع کرد و گفت: «او (امام) خدا را بر یک حرف (بطور سطحى و ظاهرى) پرستش مى‏کند  ، اگر بدانم که او چه مى‏گوید»غیرت دینى حبیب بن مظاهر نگذاشت که او تماشا گرهتاکى و اهانت‏شمر باشد در پاسخ او گفت:
«به خدا قسم! مى‏بینم که تو خدا را بر هفتادحرف مى‏پرستى (کنایه از انحراف شدید شمر و ساختگى بودن تدین او) من هم شاهدم که در گفته‏ات (که حرف حسین را نمى‏فهمى) راست مى‏گویى... خداوند بر قلب تو مهر زده و از درک حقیقت محرومى...» 
بدین ترتیب شمر منکوب شد و امام همچنان به سخنان خود ادامه داد.
جنگ تن به تن شروع شده بود; یاران فداکار امام، در آن مقطع تاریخى، یکایک به جهاد مى‏پرداختند و پس از مبارزاتى به شهادت مى‏رسیدند.
مسلم بن عوسجه (از دوستان دیرین حبیب) وقتى به میدان رفت و در آخرین لحظه‏ها بر زمین افتاد، در خون خود مى‏غلطید که هم حسین بن على و هم حبیب بن مظاهر بر بالین او حاضر شده بودند. هنوز رمقى در تن مسلم بود که حبیب به او گفت:
مسلم! برایم مرگ تو سخت وناگوار است! تو را به بهشت مژده مى‏دهم.
مسلم با صداى ضعیفى گفت: خداوند تو را مژده بهشت دهد!
آنگاه حبیب افزود:
مسلم! اگر بعد از تو کشته نمى‏شدم، دوست داشتم که تمام وصیتهایت را به من بگویى، چرا که تو هم در قرابت و هم در دین بر گردن من حق دارى.
مسلم بن عوسجه که با زحمت‏سعى مى کرد سخن بگوید، گفت: تو را وصیت مى‏کنم به این مرد (امام حسین)، تا دم مرگ با او باش و در رکابش بمیر!
حبیب گفت:به خداى کعبه سوگند که چنین خواهم کرد  ، و چشمان مسلم بن عوسجه براى همیشه بسته شد.
این وفادارى خالصانه این دو دوست نسبت‏به امام بود که آنان را در زمره برترین شهداى کربلا قرار داد; یاد هر دو گرامى باد.
ظهر عاشورا، امام حسین(ع) براى بر پاداشتن آخرین نماز، مهلتى خواست. «حصین بن تمیم‏» - که از نیروهاى خبیث دشمن بود فریاد زد: حسین! نماز تو که قبول نیست!
حبیب بن مظاهر از این اهانت لئیمانه خشمگین شد و درپاسخ آن مرد گفت: خیال کرده‏اى که نماز خاندان پیامبر قبول نیست، ولى نماز تو قبول است، اى الاغ! سپس به یکدیگر حمله کردند; حبیب بن مظاهر با شمشیر بر سر اسب حصین بن‏تمیم زد، اسب بر زمین افتاد و سوارش را هم بر زمین کوبید. بلافاصله دوستانش شتافتند و اور ا از چنگ حبیب بن مظاهر خلاص کردند، و حبیب خطاب به آنان چنین گفت:
اى بدترین قوم از نظر نام و نیرو، سوگند مى‏خورم که اگر ما به اندازه شما یا جزئى از شما بودیم، از بیم شمشیرهاى ما فرار مى‏کردید و دشت را رها مى‏ساختید. 
آخرین لحظه‏هاى فداکارى حبیب بن مظاهر فرا رسید. آن مجاهد پیر و سالخورده که خون در رگهایش هنوز جوان بود، با شمشیرى آخته به آنان حمله کرد و با چنان شور و حماسه‏اى پیش تاخت که عرصه کارزار را به تلاطم در آورد. او در حالى که به میان سپاه دشمن نفوذ کرده بود و آنان را از دم تیغ مى‏گذراند، این گونه رجز مى‏خواند:
«من، حبیب، پسر مظاهرم و زمانى که آتش جنگ برافروخته شود، یکه سوار میدان جنگم. شما گرچه ازنظر نیرو و نفر از ما بیشترید، لیکن ما از شما مقاومترو وفادارتریم; حجت و دلیل ما برتر، ومنطق ماآشکارتر است و ازشما پرهیزکارتر و استوارتریم.» 
حبیب بن مظاهر با آن کهنسالى، شمشیر مى‏زد و دشمنان را مى‏کشت. حدود 62 نفر از یزیدیان را به خاک افکند و همچنان دلاورانه مى‏جنگید، تا اینکه شمشیرى بر فرق او اصابت کرد و یکى هم با سرنیزه به او حمله کرد و حبیب بر زمین افتاد. حصین بن تمیم که چند لحظه قبل با خفت و خوارى از چنگ حبیب گریخته بود، به تلافى آن شکست و بى‏آبرویى به حبیب حمله کرد و حبیب بن مظاهر را که مى‏خواست دوباره براى جنگ برخیزد، با ضربه‏اى بر سرش، دوباره به زمین افکند.
موهاى سفید صورتش از خون رنگین شد. دستها را بالا آورد که خون را از برابر دیدگانش پاک کند و بهتر بتواند صحنه نبرد را و دوست و دشمن را باز شناسد، که نیزه‏اى او را از پاى افکند و بر خاک افتاد.
رمقى در تن داشت و خرسند بود که «جان‏» خویش را در راه حق مى‏دهد و «خون‏» خود را در پاى نهال حقیقت و دین نثار مى‏کند.
«بدیل بن صریم‏» که اولین ضربه کارى را بر حبیب وارد کرده بود، پیاده شد و خود را به حبیب رساند و با عجله، سر مطهر این شهید بزرگ را از تن جدا کرد  .
داغ این شهید، بر یاران حسین(ع) بسیار گران بود; حسین بن على خود را به بالین او رساند، تا شهادتش را - که معراج جان به آستان جانان بود - تبریک گوید.
شهادت حبیب بن مظاهر، چنان در حسین بن على(ع) اثر گذاشته بود که در شهادتش فرمود:«پاداش خود و یاران حامى خود را از خداى تعالى انتظار مى‏برم.»

این هم از ...

این هم از عاشورای حسینی . یک سال دیگر گذشت ، شب عاشورایی دیگر،غربال و دعوت خاصی دیگر و انشاءالله این بار دیگر از کنار حسین زمانمان پراکنده نشویم.

عاشورا تمرینی است برای همه ازمنه تاریخ ، تا دیگر کسی شب عاشورا خیمه ی حسین را ترک نکند و دیگر حسینی به خاک نیفتد .
حسین فاطمه بر خاک افتاد تا امثال من گناهکار بفهمیم که اگر عادت کنیم در زندگی اشتباه کنیم ، شاید آخرین اشتباهمان بزرگترین اشتباه باشد.
تنها کسانی در شب عاشورا با حسین ماندند که بدون او نمیتوانستند زنده بمانند . تنها کسانی تا آخر با حسین ماندند که به شدت به او وابسته بودند .

هر سال تا شب عاشورا همراه حسین آمده ایم اما هرگز مثل شهدای کربلا با حسین نماندیم.چرا؟
عباس بن علی یک عمر مطیع و موحد زندگی کرد،یک عمر بدون حسین نفس نکشید و ما از او یک علقمه دیدم و بس. و هیچگاه پیشانی متورم از اثر سجده های طولانی اش را ندیدیم.
به قول دکتر شریعتی که میفرمود : خدایا تو خوب زیستن را به من بیاموز ، من خود خوب مردن را خواهم دانست.
و اما یاران مهدی چگونه زندگی میکنند ؟
امیرالمومنین علیه السلام فرمودند:
... چون مهدی ما قیام کند جمع میشوند به سوی او یارانش که به شماره اصحاب بدر و اصحاب طالوتند ، و عدد آنها سیصدو سیزده نفر است. همه آنها شیرانی هستند که از کمینگاههای خود بیرون آیند مثل پاره های آهن ،اگر ایشان اراده کنند که کوههای سخت را از جا بکنند هر آینه آنها را از جای خود میکنند پس ایشانند کسانی که خدا را  بوسیله مهدی به یگانگی پرستش میکنند.برای ایشان از ترس خدا در شبها شیونهایی مانند زنان جوان مرده است.در شبها نماز گزارندگانند و در روز روزه داران . گویا همه آنها را یک پدر و یک مادر تربیت کرده است. دلهاشان در دوستی کردن و پند دادن به یکدیگر یکی است.

هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله
هر که دارد سر همراهی ما بسم الله

 

عاشورا روز دهم


بامداد امام علیه السلام با اصحاب نماز بگزاشت و برای خطبه برخاست و خدای را سپاس گفت و ستایش کرد و اصحاب خود را گفت: خدای عز و جل خواست شما و من کشته شویم بر شما باد صبر کردن.
پس زهیر بن القین را بر میمنه امیر فرمود و حبیب بن مظاهر را بر میسره و رایت را به عباس سپرد و  بفرمود که هیمه و نی از پشت خیمه ها فراهم کردند و در خندقی افکندند ، که مانند جوی شبانه آنجا را کنده بودند و آتش زدند تا دشمن از پشت خیام نتواند حمله کند.
نقل حوادث این روز بسیار مطول و طولانی است که ما مختصرا به ذکر عناوین این حوادث بسنده میکنیم.
- پیوستن حربن یزید ریاحی به اباعبدالله الحسین علیه السلام و شهادت آن جناب
- شهادت بریر بن خضیر رضی الله عنه
- شهادت مسلم بن عوسجه
- یاد آوری نماز توسط ابا ثمامه صائدی به حضرت اباعبدالله علیه السلام
- شهادت حضرت حبیب بن مظاهر
- شهادت محمد بن ابی طالب موسوی
- شهادت حضرت زهیر بن قین
- شهادت نافع بن هلال
- شهادت حنظله بن اسعد شبامی
- شهادت شوذب و عابس بن ابی شبیب شاکری
- شهادت ابی الشعثاءکندی(تیرانداز ماهر سپاه امام)
- شهادت جمعی از اصحاب(عمربن خالد صیداوی ، جابربن حارث سلمانی و ...)
چون یاران امام همگی شهید شدند و غیر از اهل بیت آن حضرت دیگر یاری باقی نماند نوبت بر جانبازی اهل بیت رسید:
- شهادت حضرت علی اکبر علیه السلام
- شهادت عبدالله بن مسلم بن عقیل
- شهادت عون بن عبدالله جعفر(فرزند حضرت زینب علیه السلام)
- شهادت محمد بن عبدالله جعفر
- شهادت عبدالرحمان بن عقیل
- شهادت جعفربن عقیل
- شهادت عبدالله اکبر بن عقیل
- شهادت محمد بن مسلم بن عقیل
- شهادت محمد بن ابی سعید بن عقیل
- شهادت قاسم بن الحسن ابن علی بن ابی طالب علیه السلام
- شهادت ابوبکر بن حسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام
- شهادت عبدالله و جعفر و عثمان بن علی بن ابی طالب علیه السلام(برادران حضرت عباس علیه السلام)
- شهادت محمد اصغر بن علی بن ابی طالب
- شهادت ابوبکر بن علی بن ابی طالب
- شهادت مولانا عباس بن امیرالمومنین علیه السلام
- شهادت علی اصغر علیه السلام
- شهادت عبدالله بن حسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام
- شهادت حضرت ابا عبدالله الحسین

بر گرفته از نفس المهموم شیخ عباس قمی

التماس دعای فرج
التماس ...
تا دیگر ، حسینی دیگر ، مظلومانه بر خاک نیفتد.

 

تاسوعا(روز نهم)

امان نامه
چون شمر نامه را از عبیدالله گرفت تا در کربلا به ابن سعد ابلاغ کند، او و عبدالله بن ابی المحل (که ام البنین عمه او بود) به عبیدالله گفتند: ای امیر خواهر زادگان ما همراه با حسین اند، اگر صلاح می بینی نامه امانی برای آنها بنویس! عبیدالله پیشنهاد آنها را پذیرفت و به کاتب خود فرمان داد تا امان نامه ای برای آنها بنویسد.
رد امان نامه
عبدالله بن ابی المحل امان نامه را بوسیله غلام خود کزمان(1) به کربلا فرستاد و او پس از ورود به کربلا متن امان نامه را برای فرزندان ام البنین قرائت کرد و گفت: این امان نامه ایست که عبدالله بن ابی المحل که از بستگان شماست فرستاده است؛ آنها در پاسخ کزمان گفتند: سلام ما را به او برسان و بگو: ما را حاجتی به امان نامه تو نیست، امان نامه خدا بهتر از امان عبیدالله پسر سمیه است(2).
همچنین شمر به  نزدیکی خیام امام آمد و عباس و عبدالله و جعفر و عثمان علیهم السلام فرزندان علی بن ابی طالب علیه السلام (که مادرشان ام البنین است) را صدا زد، آنها بیرون آمدند، شمر به آنها گفت: برای شما از عبیدالله امان گرفته ام! و آنها متفقاً گفتند: خدا تو را و امان تو را لعنت کند، ما امان داشته باشیم و پسر دختر پیامبر امان نداشته باشد؟!!(3)
اعلان جنگ
پس از رد امان نامه، عمر بن سعد فریاد زد که: ای لشکر خدا! سوار شوید و شاد باشید که به بهشت می روید!! و سواره نظام لشکر بعد از نماز عصر عازم جنگ شد.
در این هنگام امام حسین علیه السلام در جلوی خیمه خویش نشسته و به شمشیر خود تکیه داده و سر بر زانو نهاده بود، زینب کبری شیون کنان به نزد برادر آمد و گفت: ای برادر! این فریاد و هیاهو را نمی شنوی که هر لحظه به ما نزدیکتر می شود؟!
امام حسین علیه السلام سر بر داشت و فرمود: خواهرم! رسول خدا را همین حال در خواب دیدم، به من فرمود: تو به نزد ما می آیی.
زینب از شنیدن این سخنان چنان بیتاب شد که بی اختیار محکم به صورت خود زد و بنای بی قراری نهاد.
امام گفت: ای خواهر جای شیون نیست، خاموش باش، خدا تو را مشمول رحمت خود گرداند.
در این اثنا حضرت عباس بن علی آمد و به امام علیه السلام عرض کرد: ای برادر! این سپاه دشمن است که تا نزدیکی خیمه ها آمده است!
امام  در حالی که بر می خواست فرمود: ای عباس! جانم فدای تو باد! بر اسب خود سوار شو(4) و از آنها بپرس: مگر چه روی داده؟ و برای چه به اینجا آمده اند؟!
حضرت عباس علیه السلام با بیست سوار که زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر از جمله آنان بودند، نزد سپاه دشمن آمده و پرسید: چه رخ داده و چه میخواهید؟!
گفتند: فرمان امیر است که به شما بگوییم یا حکم او را بپذیرید و یا آماده کارزار شوید!
عباس گفت: از جای خود حرکت نکنید و شتاب به خرج ندهید تا نزد ابی عبدالله رفته و پیام شما را به او عرض کنم. آنها پذیرفتند و عباس بن علی علیه السلام به تنهایی نزد امام حسین علیه السلام رفت و ماجرا را به عرض امام رسانید...(5) 
امام علیه السلام به حضرت عباس بن علی فرمود: اگر می توانی آنها را متقاعد کن که جنگ را تا فردا به تاخیر بیندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خدای خود راز و نیاز کنیم و به درگاهش نماز بگزاریم(6)، خدای متعال می داند که من به خاطر او نماز و تلاوت کتاب او(قرآن) را دوست دارم(7).
مرگ از عسل شیرین تر
قاسم بن حسن علیه السلام به امام علیه السلام عرض کرد: آیا من هم در شمار شهیدانم؟
امام علیه السلام با عطوفت و مهربانی فرمود: ای فرزندم! مرگ در نزد تو چگونه است؟
عرض کرد: ای عمو! مرگ در کام من شیرین تر از عسل است!
...
امام علیه السلام فرمود: عمویت به فدای تو باد! آری تو نیز از شهیدان خواهی بود آنهم پس از رنجی سخت...
ایستادگی تا مرز شهادت
از علی بن الحسین علیه السلام نقل شده است که فرمود: چون پدرم به اصحاب فرمودند که بیعت خود را از شما برداشتم و شما آزاد هستید، اصحاب و یاران آن حضرت بر فداکاری و وفاداری خود تا مرز شهادت در کنار امام پافشاری نمودند.
امام در حق آنها دعا کرده فرمودند: سرهای خود را بلند کنید و جایگاه خود را ببینید! یاران و اصحاب امام نظر کرده و جایگاه و مقام خود را در بهشت مشاهده کردند و امام علیه السلام منزلت رفیع هر کدام را به آنها نشان می داد.(8)
...
غسل شهادت
امام علیه السلام حضرت علی اکبر را با سی نفر سواره و بیست نفر پیاده فرستاد تا آب آوردند، و خود اشعاری که بعداً ذکر خواهیم کرد، می خواندند، آنگاه روی به یاران خود نموده و فرمودند: برخیزید و آب بنوشید که این آخرین توشه شماست، و وضو گرفته و غسل کنید و لباس های خود را بشوئید تا کفن شما باشد.(9)
اشعار امام
علی بن الحسین علیه السلام می گوید: من شب عاشورا در کناری نشسته بودم و عمه ام زینب نیز نزد من بود و مرا پرستاری می کرد، ناگهان پدرم برخواست و به خیمه دیگری رفت و جوین(10) غلام ابی ذر غفاری در خدمت آن حضرت بود و شمشیر او را اصلاح می کرد، و پدرم این اشعار را می خواند:

"ای روزگار! اف بر تو باد که دوست بدی هستی، چه بسیار صبح و شام که صاحب و طالب حق کشته گشته، و روزگار، بدل نمی پذیرد؛ و امور به خدای بزرگ باز می گردد، و هر ذی وجودی از این راه که من رفتم رفتنی است."

این اشعار را پدرم دو یا سه بار تکرار کرد، من مقصود او را یافتم، پس گریه گلویم را گرفت ولی خودداری کرده و سکوت کردم و دانستم بلا نازل گردیده است. اما عمه ام زینب چون اشعار امام را شنید بخاطر رقت قلب و احساس لطیفی که داشت نتوانست خود را نگاه دارد و بپا خاست در حالی که لباسش به زمین کشیده می شد، نزد پدرم رفت و گفت: وای از این مصیبت! ای کاش مرا مرگ در کام خود می گرفت و زندگانی مرا تمام می کرد! امروز مادرم فاطمه، پدرم علی، و برادرم حسن در کنارم نیستند، ای جانشین گذشتگان و پناه باز ماندگان.
پس امام حسین علیه السلام بسوی خواهر نگریست و فرمود: خواهرم! شکیباییِ تو را شیطان نرباید! و چشمان آن حضرت را اشک فرا گرفت و گفت: اگر مرغ قطا را به حال خود گذارده بودند، می خوابید.(11)
پیوستن گروهی به امام علیه السلام
نوشته اند: سی نفر از اهل کوفه که در لشکر عمر بن سعد بودند به او گفتند: چرا هنگامی که فرزند دختر رسول خدا به شما سه مساله پیشنهاد می کند تا جنگی در نگیرد، شما هیچکدام را نمی پذیرید؟! و پس از اعتراض، از لشکر عمر بن سعد جدا شده و به اردوی امام پیوستند.(12)
رویای امام علیه السلام
به هنگام سحر، امام حسین علیه السلام به خوابی سبک فرو رفت، چون بیدار شد فرمود: یاران من! می دانید هم اکنون در خواب چه دیدم؟
اصحاب گفتند: یابن رسول الله چه دیدی؟
فرمود: سگانی را دیدم که به من حمله می کردند تا مرا پاره پاره کنند، و در میان آنها سگی دو رنگ را دیدم که نسبت به من از دیگر سگان وحشی تر و خون آشام تر بود! گمان می کنم آن که مرا خواهد کشت مردی باشد ابرص! و در دنباله این خواب، جدم رسول الله (ص) را دیدم که تعدادی از اصحابش همراه او بودند و به من فرمود: فرزندم! تو شهید آل محمدی و اهل آسمان ها و وکروبیان عالم بالا از مژده آمدنت شادی می کنند و امشب به هنگام افطلر(13) نزد من خواهی بود، شتاب کن و کار را به تاخیر مینداز! این فرشته ای است که از آسمان فرود آمده است تا خون تو را گرفته و در شیشه سبز رنگی قرار دهد.
یاران من! این خواب گویای آن است که اجل نزدیک و بی تردید هنگام رحیل و کوچ از این جهان فانی فرا رسیده است.(14)
و نیز:
خطبه امام علیه السلام در شب عاشورا
و پاسخ یاران امام علیه السلام
خبر اسارت فرزند محمد بن بشیر در سرحد ری
حفر خندق در اطراف خیام(15).
تحکیم مواضع خیام(16)
و ...
التماس دعا


 1- خوارزمی نام این غلام را عرفان ذکر کرده است.(مقاتل الحسین خوارزمی 1/245).
2- کامل ابن اثیر 4/56.
3- انساب الاشراف 3/184.
4- ارکب بنفسی انت.
5- در این بین حبیب و زهیر به نصیحت کردن لشکر دشمن پرداختند.
6- اعلام الوری 234.
7- الملهوف 38.
8- خرائج 2/848.
9- امالی شیخ صدوق، مجلس 30.
10- این نام را بلاذری در انساب الاشراف حِوی ذکر کرده و ما آنچه آوردیم بر اساس نقل ارشاد است.
11- این مثل را جایی بکار می برند که که کسی مجبور بر انجام امری شود که آن را مکروه بدارد.
12- العقد الفرید 4/168.
13- ظاهراً امام علیه السلام در روز عاشورا روزه بوده است زیرا عبارت چنین آمده است:" فَلیَکُن اِفطارُکَ عِندی اللَیلَه". مقتل الحسین خوارزمی  1/252.
14- بحار الانوار 45/3.
15- الامام الحسین و اصحابه 257.
16- انساب الاشراف 3/186.

منبع: کتاب قصه کربلا علی نظری منفرد

روز هشتم محرم


چون تشنگی، امام حسین و اصحابش را سخت آزرده کرده بود، آن حضرت کلنگی برداشت و در پشت خیمه ها به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمین را کند، آبی بس گوارا بیرون آمد، همه نوشیدند و مشک ها را پر کردند، سپس آن آب ناپدید گردید و دیگر نشانی از آن دیده نشد.(1)

ملاقات یزید بن حصین همدانی با عمر بن سعد

چون تحمل عطش خصوصاً برای کودکان دیگر امکان پذیر نبود، مردی از یاران امام حسین علیه السلام به نام یزید بن حصین همدانی که در زهد و عبادت معروف بود به امام گفت: به من اجازه ده تا نزد عمر بن سعد رفته و با او درمورد آب مذاکره کنم، شاید از این تصمیم برگردد!
امام علیه السلام فرمود: اختیار با توست...
یزید بن حصین همدانی بازگشت و ماجرا را به عرض امام رسانید و گفت: عمر بن سعد حاضر شده است که شما را برای رسیدن به حکومت ری به قتل برساند!(2)

آوردن آب از فرات

بهر حال هر لحظه تب عطش در خیمه ها  افزون می شد، امام علیه السلام برادر خود عباس بن علی بن ابی طالب  را فرا خواند و به او ماموریت داد تا همراه سی نفر سواره و بیست نفر پیاده جهت تدارک آب برای خیمه ها حرکت کند در حالی که بیست مشک با خود داشتند. آنان شبانه حرکت کردند تا به نزدیکی شط فرات رسیدند در حالی که نافع بن هلال پیشاپیش ایشان با پرچم مخصوص حرکت می کرد.
عمرو بن حجاج پرسید: کیستی؟
نافع بن هلال خود را معرفی کرد.
ابن حجاج گفت: ای برادر! خوش آمدی، علت آمدنت به اینجا چیست؟
نافع گفت: آمده ام تا از این آبها که ما را از آن محروم کرده اند، بنوشم.
عمرو بن حجاج گفت: بنوش تو را گوارا باد.
نافع بن هلال گفت: به خدا سوگند در حالی که حسین و یارانش تشنه کامند هرگز به تنهایی آب ننوشم.
سپاهیان عمرو بن حجاج متوجه همراهان نافع بن هلال شدند، و عمرو بن حجاج گفت: آنها نباید از این آب بنوشند، ما را برای همین جهت در این مکان گمارده اند.
در حالی که سپاهیان عمرو بن حجاج نزدیکتر می شدند، عباس بن علی به پیادگان دستور داد تا مشک ها را پر کنند، و پیادگان نیز طبق دستور عمل کردند، و چون عمرو بن حجاج و سپاهیانش خواستند راه را بر آنان ببندند، عباس بن علی و نافع بن هلال بر آنها حمله ور شدند و آنها را به پیکار مشغول کردند، و سواران، راه را بر سپاه عمرو بن حجاج بستند تا پیادگان توانستند مشک های آب را از آن منطقه دور کرده و به خیمه ها برسانند...(3)

و نیز:

ملاقات امام علیه السلام و عمر بن سعد و اتمام حجت امام با او
و نامه عمر بن سعد به عبیدالله و پاسخ عبیدالله و تهدید به عزل او!
که به علت طولانی شدن مطلب اینجا آورده نمی شود.
التماس دعا


1- مرحوم خیابانی در وقایع الایام جریان حفر چاه را در پشت خیام از وقایع روز هشتم محرم ذکر کرده است.(وقایع الایام 275)
2- کشف الغمه 2/47.
3- مقاتل الطالبین 117.
منبع:کتاب قصه کربلا – به ضمیمه قصه انتقام، على نظرى‏منفرد