آخرین مسافر

آخرین مسافر

آخرین مسافر

آخرین مسافر

جهادی

یا من یعطی الکثیر بالقلیل

حضرت صادق (ع) فرمودند : همانا پیغمبر (ص) لشکری را به جنگی فرستاد . پس چون برگشتند فرمود: آفرین به گروهی که جهاد کوچک را به جای آوردند و به جای ماند بر آنها جهاد بزرگ.

گفته شد ای رسول‌الله چیست جهاد بزرگ؟

فرمود : جهاد با نفس.

آره از جهادی اومدیم اما کارمون سخت‌تر شد باز هم باید با دشمنی بجنگیم که او را نمی‌بینیم ولی او ما را می‌بیند باز هم باید سختی‌ها و ظرافت‌های جهاد نفس تمام ذهنمان را مشغول کند.

خوش به حال اونایی که جهادی براشون توشه‌ای بود تا ادامه راه را آسان تر بروند.

خوشا به حال اونایی که جهادی اونا رو از هدف اصلی‌شون دور نکرد.

خوشا به حال اونایی که تو جهادی کسی را به ناحق نرنجاندند.

خوشا به حال اونایی که تو جهادی قدرت دفاعی و اراده شونو تقویت کردند.

خوشا به حال اونایی که تو جهادی رفیقی پیدا کردند که به درد راه پر پیچ و خم جهاد اکبر بخورد.

خوشا به حال اونایی که تو جهادی بودند اما با ما نبودند و دلشان هوای سرزمینی دیگر داشت.

خوشا به حال اونایی که تو جهادی بار خیلی از ما ها رو دوششون بود.

 

و بدا به حال اونایی که...

بدا به حال من.

که هنوز توشه ای برنداشته ام و چشم امیدم به فضل پروردگار متعال است.

خدایا تو می‌دانی که با توشه هیچ نمی‌شود قدم در این راه گذاشت .

هیچم و هیچ تا در هیچ نظر فرمایی.

یا علی-التماس دعای فرج

 

مسافرت جهادی !

سلام

 بگذریم که خیلی‌ها به مسافرت جهادی به چشم یک اردوی آشنایی نگاه می‌کنند و همه فلسفه آن را زیر سوال می‌برند  و اتفاقا به دوستانشان هم تاکید می‌کنند که مبادا یک وقتی برای خدا بیایی که ضرر می‌کنی!

داستان کوتاهی برایتان نقل می‌کنم:

   روزی روزگاری در یک روستا یک استخر بزرگ احداث شد که از قضا این استخر در ارتفاعات بلندترین تپه این روستا احداث شد .

   قرار شد هر روز اهالی روستا اول صبح همه با هم  مشک‌هاشونو پر آب بکنند و برن بالای تپه و استخر رو پر کنن.

کار خیلی سختی بود.

   لذا به فکر یکی از اهالی رسید که از این به بعد به جای اینکه  آب در مشکم پر کنم این همه سختی تحمل کنم تو مشک فوت می‌کنم و به جای آب  باد با خودم ‌حمل می‌کنم.

   هم سبکتره  هم خالی نرفتیم  مردم هم که کاری به کارمون ندارن و نمی‌فهمن.

خلاصه مرد روستایی با کلی فیلم بازی کردن  نفس نفس زنان مثل یه آدم خسته خودشو رسوند به بالای تپه .

  قیافشو که نگاه می‌کردی فکر می‌کردی بنده ‌خدا چقدر خسته شده و خدا خیرش بده ولی ..

    اما مرد روستایی دید که همه اهالی واستادن و هیچکس بارشو خالی نمی‌کنه نگو همه باخودشون همون فکری رو کردن که مرد روستایی کرده بود .

   بعد کلی تعارف که شما بزرگترید شما اول مشکتونو خالی کنید و از این حرف‌ها بنا شد که همه با هم مشکهاشونو خالی کنن.

   همه با هم گفتند یک دو سه و ...  مشک ها رو خالی کردن ولی به آب  استخر هیچی اضافه نشد که نشد.

 

این داستانو نقل نکردم که به دوستان بی‌احترامی‌  کرده باشم

تذکری بود برای اول خودم بعد برای همه شما دوستان عزیز

این همه زحمت می‌کشیم و ۲۰ روز وقت صرف جهادی می‌کنیم ان‌شاءالله که باری که برای خودمون می‌بریم باد نباشه موجب خجالت و سرشکستگیمون نباشه

                                                                التماس دعای فرج