دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست گرش تو یار نباشی، جهان به کارش نیست
چنان ز لذت دریا پُرست کشتی ما که بیم ورطه و اندیشه کنارش نیست
کسی به سان صدف وا کند دهان نیاز که نازنین گهری چون تو، در کنارش نیست
خیال دوست، گل افشانِ اشکِ من دیدست هزار شکر که این دیده، شرمسارش نیست
نه من ز حلقه دیوانگان عشقم و بس کدام سلسله دیدی که بیقرارش نیست؟
سوار من که ازل تا ابد گذرگه اوست سری نماند که بر خاک رهگذارش نیست
ز تشنه کامیِ خود آب میخورد دل من کویر سوخته جان، منت بهارش نیست
هوشنگ ابتهاج
|