آخرین مسافر

آخرین مسافر

آخرین مسافر

آخرین مسافر

توسل به امام زمان(ع) و حلّ مشکل رزمندگان

 

یا مهدی  

یکی از همرزمان شهید بزرگوار، محمد بروجردی (فرمانده عملی ات غرب کشور) چنین نقل می‌کند که:

جلسه‌ای داشتیم. وقتی که از جلسه برگشتیم، شهید بروجردی به اتاق نقشه رفت و شروع به بررسی کرد. شب بود و بیرون، در تاریکی فرو رفته بود. ساعت دوی نیمه شب بود، می‌خواستیم عملیات کنیم. قرار بود اوّل پایگاه را بزنیم، بعد از آنجا عملیات را شروع کنیم. جلسه هم برای همین تشکیل شده بود. با برادران ارتشی تبادل نظر می‌کردیم و می‌خواستیم برای پایگاه محل مناسبی پیدا کنیم. بعد از مدتی گفت‌وگو هنوز به نتیجه‌ای نرسیده بودیم. باید هر چه زودتر محلّ پایگاه مشخص می‌شد، و الّا فرصت از دست می‌رفت و شاید تا مدت‌ها نمی‌توانستیم عملیات کنیم.

چند روزی می‌شد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا دیروقت هم ادامه پیدا می‌کرد. خستگی داشت مرا از پای در می‌آورد. احساس سنگینی می‌کردم، پلک‌هایم سنگین شده بود و فقط به دنبال یک جا به اندازة خوابیدن می‌گشتم تا بتوانم مدتی آرامش پیدا کنم. بروجردی هنوز در اتاق نشسته بود، گوشه‌ای پیدا کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم. قبل از نماز صبح از خواب پریدم. بروجردی آمد توی اتاق، در حالی که چهره‌اش آرامش خاصی پیدا کرده بود و از غم و ناراحتی چند ساعت پیش چیزی در آن نبود.

دلم گواهی داد که خبری شده است. رو به من کرد و پرسید: نماز امام زمان(ع) را چطور می‌خوانند؟

با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که می‌خواهی نماز امام زمان(ع) را بخوانی؟ گفت: نذر کرده‌ام و بعد لبخندی زد.

گفتم: باید مفاتیح را بیاورم. مفاتیح را آوردم و از روی آن چگونگی نماز را خواندم. نماز را که خواندیم، گفت: برو هرچه زودتر بچه‌ها را خبر کن.

مطمئن شدم که خبری شده وگرنه با این سرعت بچه‌ها را خبر نمی‌کرد. وقتی همه جمع شدند گفت: برادران باید پایگاه را اینجا بزنیم، همه تعجب کردند.

بروجردی با اطمینان روی نقشه یک نقطه را نشان داد و گفت: باید پایگاه اینجا باشد. فرمانده سپاه سردشت هم آنجا بود. رفت طرف نقشه و نقطه‌ای را که بروجردی نشان داده بود، خوب بررسی کرد. بعد در حالی که متعجب، بود لبخندی از رضایت زد و گفت: بهترین نقطه همین جاست، درست همین جا، بهتر از اینجا نمی‌شود.

همه تعجب کرده بودند. دو روز بود که از صبح تا شام بحث می‌کردیم، ولی به نتیجه نمی‌رسیدیم؛ حتی با برادران ارتشی هم جلسه‌ای گذاشته بودیم و ساعت‌ها با همدیگر اوضاع منطقه را بررسی کرده بودیم. حالا چطور در مدتی به این کوتاهی، بروجردی توانسته بود بهترین نقطه را برای پایگاه پیدا کند؟ یکی یکی آن منطقه را بررسی می‌کردیم، همه می‌گفتند: بهترین نقطه همین جاست و باید پایگاه را همین جا زد.

رفتم سراغ برادر بروجردی که گوشه‌ای نشسته بود و رفته بود توی فکر. چهره‌اش خسته نشان می‌داد، کار سنگین این یکی دو روز و کم‌خوابی‌های این مدت خسته‌اش کرده بود. با اینکه چشم‌هایش از بی‌خوابی قرمز شده بودند ولی انگار می‌درخشیدند و شادمانی می‌کردند. پهلوی او نشستم، دلم می‌خواست هرچه زودتر بفهمم جریان از چه قرار است. گفتم: چطور شد محلی به این خوبی را پیدا کردی، الآن چند روز است که هرچه جلسه می‌گذاریم و بحث می‌کنیم به جایی نمی‌رسیم. در حالی که لبخند می‌زد گفت: راستش پیدا کردن محلّ این پایگاه کار من نبود. بعد در حالی که با نگاهی عمیق به نقشة بزرگ روی دیوار می‌نگریست ادامه داد:

شب، قبل از خواب توسل جستم به وجود مقدس امام زمان(ع) و گفتم که ما دیگر کاری از دستمان برنمی‌آید و فکرمان به جایی قد نمی‌دهد، خودت کمکمان کن.

بعد پلک‌هایم سنگین شد و با خودم نذر کردم که اگر این مشکل حل شود، به شکرانه نماز امام زمان(ع) بخوانم. بعد خستگی امانم نداد و همان جا روی نقشه به خواب رفتم.

تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمی‌آورم. ولی انگار مدت‌ها بود که او را می‌شناختم، انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم.

آمد و گفت که اینجا را پایگاه بزنید. اینجا محل خوبی است و با دست روی نقشه را نشان داد. به نقشه نگاه کردم و محلی را که آن آقا نشان می‌داد را به خاطر سپردم.

از خواب پریدم، دیدم هیچ کس آنجا نیست. بلند شدم و آمدم نقشه را نگاه کردم، تعجب کردم، اصلاً به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع پایگاه بزنیم و خلاصه اینگونه و با توسل به وجود مقدس امام زمان(ع) مشکل رزمندگان اسلام حل شد.

ماهنامه موعود شماره 92

پی‌نوشت:
٭ برگرفته از: امام زمان(ع) و شهدا، سلیم جعفری، ص 49. به نقل از: آقای شفیعی.

ملاقات در اردوگاه

مرحوم علی‌اکبر ابوترابی(ره) نقل کردند:
اواخر سال 1360 در پادگان العنبر عراق، مشغول خواندن نماز مغرب و عشا بودیم که متوجه شدیم 27ـ28 نفر اسیر را وارد اردوگاه کردند. معمولاً افرادی را که تازه وارد اردوگاه می‌کردند، بیشتر مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار می‌دادند، تا به قول خودشان زهر چشمی از آنها بگیرند.

بعد از نماز به رفقا گفتم: برای اینکه به اینها روحیه بدهیم با صدای بلند سرود «ای ایران، ای مرز پرگهر...» را بخوانیم، تا اینکه عزیزان تازه وارد، فکر نکنند اینجا قتل‌گاه است و متوجه بشوند یک عده از هم‌وطنانشان هم مثل آنها در اینجا هستند. ما می‌دانستیم اگر امشب این سرود را بخوانیم، فردا کتکش را خواهیم خورد. بعد از مشورت با برادرانمان سرود را با صدای بلند به صورت دسته‌جمعی خواندیم.

فردا هم افسر بعثی که فرد بسیار پلیدی بود، به نام سرگرد محمودی آمد و با ما برخورد کرد و به هر حال این قضیه تمام شد. بین این اسرای تازه وارد، یک جوان به نام علی‌اکبر بود که 19 سال سن داشت و حدود 70 ـ 80 کیلو وزنش می‌شد و از نظر جسمی بسیار سرحال و قوی بود.  

این علی‌اکبر با آن سلامت جسمی‌اش، طولی نکشید که در اردوگاه مریض شد. فکر می‌کنم بعد از یک سال، وزنش به زیر 28 کیلو رسیده بود و بسیار ضعیف و لاغر شده بود و دل‌درد شدیدی داشت. وقتی دل دردش شروع می‌شد، از شدّت درد، دست و پا و حتی سرش را به زمین و در و دیوار می‌کوبید. برادرانمان دست و پایش را می‌گرفتند تا خودش را به زمین نزند.  


در ایام اربعین امام حسین(ع) سال 60 یا 61 بود که در اردوگاه شهر موصل عراق بودیم. تقریباً پنج روزی به اربعین امام حسین(ع) مانده بود، ما پیشنهاد دادیم که دهة آخر صفر را که ایام مصیبت و پر محنتی برای عزیزان آقا امام حسین(ع) است، چنان‌که برادرانمان تمایل داشته باشند، تمام ده روز آخر ماه صفر را روزه بگیریم. البته مشروط بر اینکه آنهایی که عوارض جسمانی دارند و روزه برایشان ضرر دارد، روزه نگیرند.

در هر آسایشگاهی با دو نفر صحبت کردیم، بنا شد وقتی شب داخل آسایشگاه می‌شوند، هر کدام با جمعی از برادران در آن آسایشگاه ـ آسایشگاه‌های موصل 150 نفری بود ـ مشورت کنند تا ببینیم دهة آخر صفر را روزه بگیریم یا نه؟

فردای آن روز همه آمدند و به اتّفاق گفتند: تمام برادران استقبال کردند و گفتند حاضرند روزه بگیرند. باز بنده تأکید کردم: خواهش می‌کنم از آنهایی که مریضند یا چشمشان ضعیف است روزه نگیرند.

شب اربعین آقا امام حسین(ع) رسید و همه عزیزان که حدود 1400 نفر بودند، بدون سحری روزه گرفتند، اصلاً اردوگاه یک حالت معنوی خاصی به خودش گرفته بود، آن هم روز اربعین امام حسین(ع).

فکر می‌کنم حدود ساعت 10 ـ 11 صبح بود که برادران به همدیگر خبر دادند: علی‌اکبر دل درد شدیدی گرفته و دارد به خودش می‌پیچد. بنده وارد سلولی که اختصاص به برادران بیمار داشت، شدم. دیدم علی‌اکبر با آن ضعف جسمانی و چهره رنگ پریده‌اش به قدری وضعیتش درهم کشیده شده و درد اذیتش می‌کند که می‌خواهد از درد سرش را به در و دیوار بکوبد. دو نفر از برادران او را گرفتند تا خودش را به این طرف و آن طرف نزند.

اتفاقاً آن روز دل درد علی‌اکبر نسبت به روزهای دیگر بیشتر شده بود. بیش از دو ساعت بود که علی‌اکبر فریاد می‌زد، یک مقدار از حال می‌رفت و دوباره فریاد می‌کشید و داد می‌زد. مأموران بعثی وقتی دیدند او خیلی زجر می‌کشد، آمدند علی‌اکبر را به بیمارستان بردند. همه از اینکه مأموران آمدند و او را به بیمارستان بردند خوشحال شدیم.
ساعت 5/3 ـ 4 بعد از ظهر بود که دیدیم درِ اردوگاه را باز کردند و صدای زمین خوردن چیزی، همه را متوجه خود کرد. با کمال بی‌رحمی و پستی و رذالت مثل یک مرده و چوب خشک جسدی را روی زمین سیمانی پرت کردند و رفتند، به طوری که از دور فکر نمی‌کردیم که علی‌اکبر باشد و واقعاً تصور نمی‌کردیم که این یک انسان باشد که با او این‌طور رفتار کردند.

به همراه عده‌ای از بچه‌ها نزدیک در رفتیم دیدیم علی‌اکبر است که مثل چوب خشک افتاده و تکان نمی‌خورد. از دیدن این صحنه برادرها دور او جمع شدند و بی‌اختیار همه با هم شروع به گریه کردند. دو نفر علی‌اکبر را برداشتند، یکی سرش را روی شانه‌اش گذاشت و دیگری هم پاهایش را برداشت، من هم زیر کمرش را گرفتم، چون علی‌اکبر آن‌قدر نحیف شده بود که وقتی سر و پاهایش را برمی‌داشتند، واقعاً کمرش خم می‌شد. از انتهای اردوگاه به همین حالت او را وارد سلول کردیم.
دیدن این صحنه اشک و ناله همة بچه‌ها را در آورده بود و اصلاً اردوگاه را یک پارچه ماتم فرا گرفته بود. وقتی علی‌اکبر را داخل همان سلولی که باید بستری می‌شد بردیم، ساعت نزدیک پنج بعد از ظهر بود و هر کس باید داخل سلول خودش می‌شد، چون معمولاً آن ساعت آمار می‌گرفتند و باید همه داخل سلول‌هایشان می‌رفتند و درِ سلول را قفل می‌کردند.

طبق معمول آمار را گرفتند و همه داخل سلول‌هایشان رفتند، ولی چه رفتنی؟! همة اشک‌ها جاری بود و همه با حالت معنوی که اردوگاه را فرا گرفته بود، برای علی‌اکبر دعا می‌کردند.

ما در آسایشگاه شماره سه اردوگاه بودیم. آسایشگاه‌ها در دو طرف شرق و غرب اردوگاه واقع شده بودند و فکر می‌کنم فاصلة بین دو طرف، بیش از صد متر بود. در آسایشگاه شمارة پنج که دو آسایشگاه بعد از ما بود، قبل از اذان صبح اتفاق مهمی افتاد:

یکی از برادران به نام محمد، قبل از اذان صبح از خواب بیدار می‌شود و پیرمردی را که هم‌سلولی‌اش بود، بیدار می‌کند. این پیرمرد، پدر شهید هم بودند و همة برادران به او احترام می‌گذاشتند. محمد او را از خواب بیدار می‌کند و می‌گوید: آقا امام زمان(ع) علی‌اکبر را شفا دادند!

ایشان یک نگاهی به محمد می‌کند و می‌گوید: محمد خواب می‌بینی؟! شما این طرف در شرق اردوگاه هستی و علی‌اکبر در غرب اردوگاه است، با چشم هم که همدیگر را نمی‌بینید! تا چه رسد که صدای هم را بشنوید، شما از کجا می‌گویید: آقا امام زمان(ع) علی‌اکبر را شفا داد؟!

محمد می‌گوید: به هر حال من خدمتتان عرض کردم، صبح هم خودتان خواهید دید.

صبح‌ها معمولاً درهای آسایشگاه که باز می‌شد، همه باید به خط می‌نشستند و مأموران بعثی آمار می‌گرفتند. آمار که تمام می‌شد بچه‌ها متفرق می‌شدند. آن روز صبح دیدم به محض اینکه آمار تمام شد، جمعیت به صورت سیل‌آسا به سمت همان سلولی که علی‌اکبر بستری بود می‌روند و همه فریاد می‌زنند:
«آقا امام زمان(ع) علی‌اکبر را شفا داده است».

ما هم با شنیدن این خبر، مثل بقیه به سرعت به سمت همان سلول رفتیم، دیدیم:
بله! چهرة علی‌اکبر عوض شده! زردی صورتش از بین رفته و خیلی شاداب و بشاش و سرحال، ایستاده است و دارد می‌خندد. برادرها وقتی وارد سلول می‌شدند، در و دیوار را می‌بوسیدند و همین‌که به علی‌اکبر می‌رسیدند، سر تا پای علی‌اکبر را بوسه می‌زدند و بعد بیرون می‌آمدند.

به طور کلی در طول ده سال اسارتمان، مأمورین بعثی اجازه تجمع نمی‌دادند، حتی می‌گفتند: اجتماع بیش از سه نفر یا دو نفر هم ممنوع است. بنده خودم دیدم، مأموران بعثی می‌آمدند و این صحنه را می‌دیدند، آن‌قدر آن صحنه برایشان جالب بود که حتی مانع تجمع بچه‌ها نشدند.

صف طویلی از برادرانمان حدود 1400 نفر درست شده بود که می‌خواستند علی‌اکبر را زیارت کنند. بنده هم وقتی رفتم و علی‌اکبر را زیارت کردم، از او پرسیدم: علی‌اکبر چی شد؟!

گفت: دیشب آقا عنایتی فرمودند و در عالم خواب شفا گرفتم.

بنده آمدم بیرون و رفتم همان برادرمان محمد را، که خواب دیده بود پیدا کردم و گفتم: جریان از چه قرار است؟! شما چه خوابی دیدید؟! چه کسی به شما در آن طرف اردوگاه چنین خبری را داد؟!

محمد گفت: واقع مطلب این است که من از حدود 18 - 19 سالگی، هر شب قبل از خواب دو رکعت نماز آقا امام زمان(ع) را با صد مرتبه «إیّاک نعبد و إیّاک نستعین» می‌خواندم و می‌خوابیدم. بعد از تمام شدن نماز، فقط یک دعا می‌کنم، آن هم برای فرج آقا امام زمان(ع) است. و هیچ دعای دیگری غیر از دعا برای فرج حضرت مهدی(ع) نمی‌کنم، چون می‌دانم با فرج وجود مقدس آقا امام زمان(ع) آنچه از خیر و خوبی و صلاح و سعادت و عاقبت به خیری است ـ که برای دنیا و آخرت خودمان می‌خواهیم ـ یقیناً حاصل می‌شود. لذا مقید بودم که بعد از نماز آقا امام زمان(ع) برای هیچ امری غیر از فرج حضرتش دعا نکنم. حتّی در زمان اسارت هم برای پیروزی رزمندگان و نجات خودم از این وضع هم دعا نکرده‌ام. تا اینکه دیشب وقتی علی‌اکبر را با آن حال دیدم، بعد از نماز آقا امام زمان(ع) شفای علی‌اکبر را از آقا امام زمان(ع) خواستم. قبل از اذان صبح خواب دیدم:

در یک فضای سبز و خرمی ایستاده‌ام و به قلبم الهام شد که وجود مقدّس آقا امام زمان(ع) از این منطقه عبور خواهند فرمود. لذا به این طرف و آن طرف نگاه می‌کردم تا حضرت را زیارت کنم. در همین حال دیدم ماشینی رسید. در عالم خواب جلو رفتم، دیدم سیدی داخل ماشین نشسته است. سؤال کردم که شما از وجود مقدس امام زمان(ع) خبری دارید؟

فرمودند: مگر نمی‌بینی نوری در میان اردوگاه اسرا ساطع است؟!

محمد می‌گفت: آمدم جلو، نگاه کردم، دیدم بله! از همان سلولی که علی‌اکبر بستری است نوری ساطع است و به صورت یک ستون به آسمان پرتوافشانی می‌کند و تمام منطقه را روشن کرده است. یقین کردم که آقا امام زمان(ع) علی‌اکبر را مورد عنایت و لطف قرار داده‌اند و علی‌اکبر شفا پیدا کرده است.

وقتی از خواب بیدار شدم، رفتم آن بزرگوار را که از نظر سنّی سالخورده‌تر از بقیه برادران و پدر شهید بودند را از خواب بیدار کردم و بشارت شفای علی‌اکبر را دادم.
بعد از این گفت‌وگو، بنده برگشتم و از علی‌اکبر جریان را سؤال کردم.

گفت: من در عالم خواب حضرت را زیارت کردم و شفای خود را از ایشان خواستم. حضرت فرمودند: «إن‌شاءالله شفا پیدا خواهی کرد».

بعد از این اتفاق، تمام برادران با همان حال روزه و معنویت، بی‌اختیار گریه می‌کردند و متوسل به وجود مقدس آقا امام زمان(ع) شده بودند. یادم می‌آید: همان روز گروهی از طرف صلیب سرخ وارد اردوگاه شدند. یک هیئت از طرف صلیب سرخ جهانی هر دو ماه، به اردوگاه می‌آمدند، نامه می‌آوردند تا برادرها برای خانواده‌هایشان نامه بنویسند و بعد نامه‌ها را تحویل می‌گرفتند. تعدادی از دکترهایشان هم آمده بودند، اعلام کردند: ما آمده‌ایم افرادی را که بیماری صعب‌العلاج دارند، معاینه کنیم و بنا است که با مریض‌های عراقی در ایران معاوضه بشوند.

بنده یادم هست، آن روز صلیب سرخ هر چه دعوت می‌کرد تا آنهایی که پروندة پزشکی دارند به آنها مراجعه کنند، هیچ‌کس اقدام نمی‌کرد و یک جوّ معنوی خاصّی بر اردوگاه حاکم بود و همه با آن حال به آقا امام زمان(ع) متوسل بودند. به قدری حالت معنوی در اردوگاه شدت پیدا کرده بود که احساس خطر کردم، به آنهایی که مریض بودند گفتم: باید مراجعه کنند.

بچه‌ها آمدند و گفتند: یکی از عزیزان که چشم‌هایش ضعیف بود، هر دو چشمش را از دست داده است. تعجب کردم، به آنجا رفتم دیدم او را برای معاینه برده‌اند ولی چشم‌هایش را باز نمی‌کند.

گفتم: چه شده است؟ گفت: چشمانم نمی‌بیند و گریه می‌کرد. متوجه شدم که ایشان می‌گوید: چشم‌هایم ضعیف است، تا آقا امام زمان(ع) چشم مرا شفا ندهند، چشمم را باز نمی‌کنم.

یک چنین حالتی بر اردوگاه حاکم شده بود، من واقعاً احساس خطر کردم. گفتم: همة بچه‌ها باید روزه‌هایشان را بشکنند. هرچه گفتند: الآن نزدیک به غروب است، اجازه بدهید روزه امروز را تمام کنیم.

گفتم: شرایط، شرایطی نیست که ما بخواهیم این روزه را ادامه بدهیم، چون حالت معنوی بچه‌ها حالتی شده است که اگر بخواهندبا آن حالت داخل آسایشگاه شوند، عده‌ای از نظر روحی آسیب می‌بینند.

الحمد لله علی‌اکبر شفا پیدا کرد و آن جوّ معنوی را برادرانمان شکستند و به قدری آن حالت، شدت پیدا کرده بود که تا آخر اسارت جرئت نکردیم بگوییم برادران از این روزه‌های مستحبی بگیرند.

ما گرفتار سر زلف تو هستیم ای دوست
رشته مهر ز اغیار گسستیم ای دوست
بر گرفتیم دل از غیر تو جانا امّا
دل بر آن عشق گرانبار تو بستیم ای دوست
تا اسیر غم جانسوز تو گشتیم همه
ز غم عالم هستی همه رستیم ای دوست
جلوه کن جلوه ایا دلبر یکتا که دگر
شیشة صبر و تحمل بشکستیم ای دوست


ماهنامه موعود شماره 92


پی‌نوشت:
٭ به نقل از: دفتر ثبت کرامات مسجد مقدس جمکران، ش 234.
موعود

شرفیابی مردمی از قم

 
تنی چند از مردم شهر قم و کوهستان، که مطابق روش معمولشان وجوه و اماناتی برای امام عسکری(ع) می‌بردند, به شهر سامره رسیدند و از وفات آن حضرت آگاه شدند. ایشان پرسیدند که وارث حضرت عسکری(ع) کیست؟ گفته شد: برادر آن حضرت، جعفر. از حال جعفر که جویا شدند، به آنها گفتند: در قایقی سوار و در دجله به گردش مشغول است و نوازندگان، برایش می‌نوازند و به مِی لب تر می‌کند.

قمی‌ها گفتند: این کارها، کار امام نیست، بایستی برگردیم و امانت‌ها را به صاحبانش پس دهیم. «ابوالعباس حمیری» گفت: تأمل کنید تا این مرد از گردش برگردد و از حالش به طور کامل جست‌وجو کنیم، سپس تصمیم بگیریم. پس همگی این سخن را پذیرفتند. 

هنگامی که جعفر برگشت، نزد او رفته, سلام نمودند و او را «سیّدنا» خطاب کردند و گفتند: ما مردمی از شهر قم و کوهستان هستیم و شیعیان دیگری نیز همراه ما هستند. همراه ما امانت‌هایی است که می‌بایست خدمت جانشین مولایمان حضرت عسکری(ع) تقدیم کنیم. جعفر پرسید: مال‌ها کجاست؟ 

گفتند: همراه ماست. گفت: بیاورید و به من تحویل دهید.

گفتند: بدین آسانی نمی‌شود، این امانت‌ها قصه‌ای جالب دارد. جعفر پرسید: آن قصه چیست؟ گفتند: این امانت‌ها از عموم شیعیان جمع می‌شود و هر کسی سهمی در آن دارد، یک دینار، دو دینار، یا بیشتر و هر کدام در کیسه‌ای سر به مُهر، نهاده شده است. وقتی که خدمت حضرت عسکری(ع) شرفیاب می‌شدیم، پیش از آن که مال‌ها را خدمتش تقدیم کنیم، آن حضرت نخست از مجموع امانت‌ها و مال‌ها خبر می‌داد و می‌فرمود: چقدر است. سپس، محتوای هر یک از کیسه‌ها و نام دهندگان آنها را و نقش هر مُهری از مُهرهایی که بر کیسه‌ای زده شده، می‌فرمود. شما هم اگر وارث آن مقام هستید، بایستی چنین کنید تا آنها را به شما تحویل دهیم. 

جعفر گفت: به برادرم دروغ می‌بندید و کاری نسبت می‌دهید که او نمی‌کرده؛ این علم غیب است و علم غیب را جز خدا، کسی نمی‌داند.

قمی‌ها که این سخن را شنیدند، با تحیّر نگاهی به یکدیگر کردند و همگان به سکوت فرو رفتند. جعفر گفت: هرچه زودتر امانت‌ها را بیاورید و به من تحویل دهید. گفتند: ما وکیل و نمایندة فرستادگان اموال هستیم و نمی‌توانیم آنها را به شما بدهیم، مگر آنکه علامتی از امامت در شما ببینیم؛ مانند علامت‌هایی که از مولای خود حضرت حسن بن علی عسکری(ع) می‌دیدیم. اگر تو امام هستی، بُرهانی بیاور وگرنه امانت‌ها را بازگردانده و به صاحبانش پس می‌دهیم که خودشان هرچه خواستند انجام دهند. 

جعفر که از گرفتن مال و منال نومید شد، از حاملان امانت‌ها نزد خلیفه ـ که در سامره بود ـ شکایت کرد. 
خلیفه به شکایت او رسیدگی کرد و حاملان امانت‌ها را احضار کرده و گفت: بایستی مال‌ها را به جعفر بدهید. 

آنها گفتند: یا امیرالمؤمنین! ما وکیل و نمایندة صاحبان این اموال هستیم و اینها از طرف صاحبانشان در دست ما ودیعه است. آنان به ما چنین گفتند: مال را به کسی بدهیم که علایم امامت را در او مشاهده کنیم؛ همان‌طور که حضرت عسکری(ع) دارای آن علامت‌ها بود و امانت‌ها را خدمتش تقدیم می‌کردیم. 

خلیفه پرسید: آن علامت‌ها چه بوده؟ 

گفتند: نخست، حضرتش از مجموع اموال خبر می‌داد. سپس، یکایک کیسه‌ها را نام می‌برد و محتوای هر کیسه و فرستندة آن را می‌فرمود و این روش همیشگی ایشان بود. اکنون، حضرتش وفات یافته. اگر جعفر حقیقتاً جانشین آن حضرت است، بایستی همان روش را داشته باشد و علامت‌هایی که از آن حضرت دیده‌ایم و شنیده‌ایم، از او ببینیم و بشنویم وگرنه مال‌ها را به صاحبانش برمی‌گردانیم. 

جعفر گفت: یا امیرالمؤمنین! اینان مردمی دروغگو هستند؛ بر برادرم دروغ می‌بندند؛ این علم غیب است. 

خلیفه گفت: اینان رسول هستند و وظیفة رسول, انجام دادن رسالتش است و بس؛ کاری دیگر نمی‌توانند انجام دهند. 

جعفر، پس از شنیدن سخن خلیفه، سر به زیر افکند و نتوانست سخنی بگوید. هنگامی که مسافران خواستند از نزد خلیفه بروند، تقاضا کردند: کسی را محافظ ما قرار دهید که همراه ما بیاید تا ما از شهر خارج شویم. خلیفه نیز چنان کرد. 

هنگامی که از شهر خارج شدند، ناگاه جوانی خوشرو را دیدند که مشخص بود خادم کسی است و آنها را ندا کرده و نام هر یک از آنها و نام پدرش را می‌برد. 

مسافران رو به او کرده و گفتند: چه می‌گویی؟ 

گفت: مولایتان شما را احضار کرده است. پرسیدند: تو مولای ما هستی؟ 

گفت: معاذالله! من، بندة مولای شما هستم؛ بیایید نزد حضرتش برویم. 

مسافران، همراه جوان به راه افتادند و داخل شهر شدند و به خانة حضرت عسکری(ع) که رسیدند، خدمتِ پسرِ حضرت عسکری(ع) و خلیفه و جانشین او شرفیاب شدند. 

حضرت مهدی(ع) را که در سنّ کودکی بود بر تختی چوبی نشسته دیدند در حالی که چهرة نورانی‌اش مانند ماه می‌درخشید و جامه‌هایی سبز رنگ بر تن داشت. 

سلام کردند و جواب شنیدند. سپس آن حضرت لب به سخن گشود و از مجموع امانت‌ها خبر داد و فرمود: این مقدار دینار است و نام یکایک فرستندگان آنها و مقداری که هر یک فرستاده بود، فرمودند. امانتداران، شادمان شدند و امانت‌ها را به ایشان تحویل دادند. سپس، حضرت از حالات خودِ مسافران و جامه‌های آنها و شمارة چارپایانی که آنان را در این سفر حمل کرده بودند، خبر داد. 

مسافران، سجدة شکر به جا آوردند که به مقصد رسیدند. سپس آنچه مسئله می‌خواستند و یادداشت کرده بودند، پرسیدند و جواب شنیدند.

سپس حضرت فرمود: «از این پس، امانت‌ها را به سامره نیاورید. من در بغداد وکیلی خواهم داشت، به او بدهید و توقیعات به وسیلة او به دستتان خواهد رسید». 

آنگاه، حضرتش حُنوطی و کفنی به ابوالعباس حمیری عنایت کرد و فرمود: «خداوند پاداش تو را عظیم گرداند». 
مسافران، برای بازگشت به راه افتادند. به کوه‌های همدان که رسیدند، ابوالعباس از دنیا رفت.

از این پس، امانت‌ها به وکیل مخصوص آن حضرت، که در بغداد سکونت داشت، تحویل داده می‌شد و توقیعات حضرتش به وسیلة او به دست شیعیان می‌رسید.1


پی‌نوشت: 
1. شیخ صدوق, کمال‌الدین، ص 477.

موعود

تشرف علی بن مهزیار

سلام
یک از زیباترین و آموزنده ترین تشرفات خدمت حضرت ، همین تشرف علی بن مهزیار است. پیشاپیش لازم است این شبهه را که در ذهن خیلی از دوستان هست پاسخ گویم.
خیلی از بزرگواران فکر میکنند  هر کس  گفت من خدمت حضرت صاحب رسیدم را باید تکذیب کرد . نمیدانم این عقاید از کدام منبعی استخراج شده . لطفا اگر حدیثی مبنی بر این برخورد با مدعیان رویت حضرت دیدید ما را نیز بی نصیب مگذارید.
اما مطلب و اشتباه اینجاست. که حضرت به آخرین نایب خاصشان فرمودن که" من ادعی المشاهده" یعنی هر کس که ادعای مشاهده کرد را تکذیب کنید.
حضرت آیت الله شوشتری میفرمایند : همانطور که از کلمات برمیآید باید کسی را که ادعای مشاهده میکند را تکذیب کنید و البته مشاهده در باب مفاعله به معنای دیدن دوطرفه است.بنا بر این از این روایت حضرت صاحب این نکته استخراج میشود که کسی که ادعا کند هر وقت بخواهد میتواند خدمت حضرت برسد را باید تکذیب کرد ، نه هرکس که ادعای دیدار کرد.
البته خواننده و شنونده این تشرفات باید عاقل باشد و بداند که به هر حال این تشرفات حجیت ندارند و فقط برای صاحب آنها تکلیف آور و یقین آور است ،لذا مگر مطالبی که با عقل و روایات منطبق است ، نباید روی سایر مطالب آن حساب ویژه ای باز کرد.

شیخ صدوق در کتاب کمال الدین خود به نقل از علی ابن مهزیار می نویسد:
19 سفر از اهواز به مکه مشرف شدم تا شاید مولایم حضرت مهدی(عج) را زیارت کنم.
در آن سفرها هرچه بیشتر تفحص کردم کمتر اثری یافتم و مایوس شدم ، بعد شبی در عالم خواب به من گفته شد که سفرت را تعطیل نکن، که انشاا... امسال به مقصد خواهی رسید.
خلاصه به شوق وعده غیبی حرکت کردم و بهمراه رفقا  به مکه رسیدیم و مناسک حج را انجام دادم و در این مدت دائما در گوشه ی مسجد الحرام تنها می نشستم و فکر می کردم که آیا خوابم راست بوده یا شیطانی..؟؟
یک روز که سر در گریبان  فرو برده و در گوشه ای نشسته بودم ، دیدم دستی به شانه ام خورد شخصی گندم گون بود به من سلام کرد و گفت اهل کجایی؟ گفتم: اهواز . گفت: ابن خطیب را می شناسی ؟ گفتم: از دنیا رفت. گفت: انالله و انا الیه راجعون.گفت: مرد خوبی بود،به مردم احسان زیادی  می کرد خدایش رحمت کند.گفت : ابن مهزیار را می شناسی : گفتمش خودم هستم. گفت: اهلا و مرحبا ای پسر مهزیار ،تو خیلی زحمت کشیدی برای زیارت مولایت حضرت بقیه ا...(عج) به تو بشارت می دهم  که در این سفر به زیارت آن حضرت نائل خواهی شد و فردا شب در شعب ابی طالب بیا که منتظر تو هستم.
سپس پرسید آن نشانه ای که بین تو و امام حسن عسگری(ع) بود چه کردی؟ گفتم: منظور همان انگشتری زیبایی است که از آن امام پاک به یادگار نزد من است(  انگشتر ، نشانه ای بین علی ابن مهزیار و امام حسن عسگری(ع)
)؟گفت:آری .گفتم آن را با خود آورده ام، سپس انگشتر  را از انگشت خود در آوردم و به او تقدیم کردم بر روی آن انگشتر جمله ی زیبای ((یا الله یا محمد یا علی)) نوشته شده بود.آن را بوسید و گریست.
حرکت بسوی دیدار حضرت صاحب الزمان (عج)
فردا ی آنرو زدر محل قرار حاضر شدم.او ومن سوار شتر شدیم و از کوههای عرفات و منی گذشتیم و به کوههای طائف رسیدیم.گفت: پیاده شو نماز شب را بخوانیم من پیاده شدم با او نماز شب را خواندیم و باز سوار شدیم و راه را ادامه دادیم تا طلوع فجر دمید. گفت: پیاده شو نماز صبح را بخوانیم ،خواندیم.
هوا کمی روشن شده بود، من بلند شدم وایستادم ،به من گفت:بالای تپه چه می بینی ؟گفتم: خیمه ای      می بینم که تمام این صحرا را روشن کرده است.گفت :بله درست است مقصودهمان جاست، جایگاه مولا و محبوب همان جاست.آن وقت گفت:برویم.گفتم:شتر ها را چه کنیم؟ گفت:آن ها را آزاد بگذار اینجا محل امن و امان است.با او تا نزدیکی خیمه رفتم.به من گفت: تو صبر کن و خود داخل خیمه شد،لحظه ای نشد که بیرون آمد و گفت :خوشا به حالت ،به تو اجازه ملاقات دادند.
ملاقات و دیدار علی ابن مهزیار با حضرت صاحب الزمان (عج)
 من وارد خیمه شدم، آقایی را دیدم بسیار زیبا،با بینی کشیده و با ابروهای به هم پیوسته ،بر گونه راستش خالی بود که دلها را می ربود ،با کمال ملاطفت احوال مرا پرسید و فرمود :پدرم با من عهد کرده است که در شهر ها منزل نکنم و تا وقتی که خدا بخواهد در کوهها و صحرا ها بسر ببرم تا از جبارها و طاغوتها محفوظ باشم و بیعت کسی از آنها بر من نباشد.تا وقتی که خداوند اجازه فرجم را بدهد.من چند روزدر آن خیمه میهمان آن حضرت بودم و از انوار و علومش استفاده می کردم تا هنگامی که می خواستم به وطن بازگردم اسباب خود را جمع کردم و خواستم حرکت کنم.مبلغ پنج هزار درهم پول داشتم خواستم به عنوان سهم امام تقدیم کنم .فرمودند :از نپذیرفتنش ناراحت نشوید،زیرا تو سفر طولانی در پیش داری تا به اهواز برسی. پس خدافظی کرده و به سوی اهواز حرکت کردم و همیشه به یاد آن حضرت و محبت های او هستم و  باز هم آرزوی دیدار آن بزرگوار را دارم.

 علائم ظهورحضرت صاحب الزمان (ع)
علی ابن مهزیار می فرماید: عرض کردم ای سرور من آیا وقت آن نرسیده است که حضور فرمایید ؟ حضرت در جواب این آیه را تلاوت فرمود:
(اقترب الساعه و انشق القمر ) روز قیامت نزدیک شد و ماه شکافته گردید(سوره ی قمر آیه ی 1)
کنایه از اینکه وقت ظهور نزدیک است انشاالله و هنگام آن را  همانند وقت قیامت فقط خدا می داند.
آنگاه حضرت دست مبارکش را دراز نمود و فرمود : ای پسر مهزیار آیا می خواهی که نشانه های پیش از ظهور را برای تو بیان کنم؟
سپس فرمودند : آنگاه که کودکی بر خلافت بنشیند ،  مغربی به جنبش آید و عثمانی حرکت کند  و با سفیانی بیعت شود. خداوند به من اجازه می دهد  و در آن هنگام ، من از بین صفا و مروه با 313 تن از یاران همرنگ و هماهنگ خروج می کنم.
عرض کردم ای آقای من چه حوادثی بعد از این ها اتفاق می افتد حضرت فرمود: (بازگشت،بازگشت، رجعت ،رجعت)
عده ای از  مومنان به این دنیا بازگشت می کنند تا در رکا ب ولی خدا باشند.
و او را یاری دهند و سپس این آیه را تلاوت نمود(ثم رددنا لکم الکره علیهم وامددناکم با موال و بنین و جعلناکم اکثر نفیرا )
سپس دولت را به نفع شما و به ضرر دشمنانتان به شما باز گرداندیم و شما را به اموال و پسران فراوان یاری نمودیم و تعداد شما را افزونی دادیم (سوره اسرا آیه 6 ).
منبع : انتشارات بقعه متبرکه علی ابن مهزیار اهوازی در شهرستان اهواز

 

تشرف آیت الله نجفی مرعشی خدمت امام زمان

سلام
دوست ندارم پست‌های طولانی و مطول بزنم ، و میدانم که معمولا حوصله خواننده به خواندن آن نمیکشد . اما به نظرم این پست ارزش طولانی شدن را داشته باشد . مطلبی که در زیر عرض میشود تشرف آیت الله نجفی مرعشی است خدمت امام زمان که یکی از زیباترین و پر محتواترین تشرفات علما و بزرگان است.
در این تشرف نکات زیبایی به چشم میخورد که ان‌شاءالله به کمک دوستان بتوانیم در پست بعدی به آنها اشاره کنیم.
ایشان فرموده اند: در ایام تحصیل در نجف اشرف شوق زیادی به دیدار جمال مولایمان حضرت بقیه الله الاعظم - عجل الله تعالی فرجه الشریف - داشتم. با خویش عهد بستم که چهل شب چهارشنبه پیاده به مسجد سهله مشرف شوم، به این نیت که جمال نورانی حضرت صاحب الامر علیه السلام را زیارت کنم و به این فوز بزرگ نائل شوم. شب چهارشنبه سی و پنجم و یا سی و ششم بود، در آن شب رفتنم از نجف اشرف به تاخیر افتاد و هوا ابری و بارانی بود. نزدیک مسجد سهله خندقی بود، هنگامی که به آنجا رسیدم، بر اثر تاریکی شب وحشت و ترس وجود مرا فرا گرفت، مخصوصا از جهت ازدیاد دزدها و قطاع الطریقها. ناگهان صدای پایی از پشت سر شنیدم که بیشتر موجب ترس و وحشتم شد. برگشتم به عقب، سید عربی را با لباس اهل بادیه دیدم. نزدیک من آمد و با زبان فصیح گفت: ای سید، سلام علیکم. تا صدای او را شنیدم، ترس و وحشتم برطرف شد و سکون و آرامش خاطر پیدا کردم. برایم تعجب آور بود که چگونه آن شخص در تاریکی شدید، متوجه سیادت من شد، و در آن لحظه از این مطلب غافل بودم. به هر حال سخن می گفتیم و می رفتیم. از من سوال کرد: قصد کجا داری؟ گفتم: مسجد سهله. فرمود: به چه نیت؟ گفتم: به قصد تشرف و زیارت ولی عصر علیه السلام. مقداری که رفتیم، به مسجد کوچکی که به مسجد زید بن صوحان شهرت دارد و در نزدیکی مسجد سهله است، رسیدیم. داخل مسجد شده نماز خواندیم. بعد از نماز، دعایی خواند، کان دیوارها و سنگها آن دعا را با او زمزمه می کردند. احساس انقلاب عجیب در خود نمودم که از وصفش عاجزم. بعد از دعا، سید فرمود: سید، تو گرسنه ای، چه خوب است شام بخوری. سپس سفره ای را که زیر عبا داشت، بیرون آورد و در آن مثل اینکه سه قرص نان و دو یا سه خیار سبز تازه بود که گویی تازه از باغ چیده بودند، و آن وقت وسط زمستان بود و سرمای زننده ای بود و من متوجه به این معنا نشدم که این آقا خیار تازه سبز را در این فصل زمستان از کجا آورده است.
طبق دستور مولا شام خوردم. سپس فرمود: بلند شو تا به مسجد سهله برویم. داخل مسجد شدیم، آقا مشغول اعمال وارده در مقامات شد و من هم به متابعت آن بزرگوار انجام وظیفه می کردم و بدون اختیار نماز مغرب و عشاء را به آن عزیز اقتدا کردم و متوجه نبودم که این آقا کیست. بعد از آن که اعمال تمام شد، آن نازنین فرمود: ای سید، آیا مثل دیگران بعد از اعمال مسجد سهله به مسجد کوفه می روی یا در همین جا می مانی؟ گفتم: می مانم. در وسط مسجد در مقام امام صادق علیه السلام نشستیم. به سید گفتم: آیا چای یا قهوه یا دخانیات میل داری آماده کنم؟ در جواب، کلام جامعی را فرمود که در اعماق وجودم اثر گذاشت به گونه ای که هر گاه یادم می آید، ارکان وجودم می لرزد. فرمود: این امور از فضول زندگی است و ما از این فضولات دوریم. به هر حال مجلس نزدیک دو ساعت طول کشید و در این مدت مطالبی رد و بدل شد که به بعضی از آنها اشاره می کنم:
- در رابطه با استخاره سخن به میان آمد، سید عرب فرمود: ای سید، با تسبیح چگونه استخاره می کنی؟ گفتم: سه مرتبه صلوات می فرستم و سه بار می گویم: استخیر الله برحمته خیره فی عافیه. پس قبضه ای از تسبیح را گرفته می شمارم، اگر دو تا ماند، بد است و اگر یکی ماند، خوب است. فرمود: برای این استخاره مطلبی هست که به شما نرسیده و آن مطلب این است که هر گاه یکی ماند، فورا حکم به خوبی استخاره نکنید، بلکه توقف کنید و دوباره بر ترک عمل استخاره کنید. اگر زوج آمد، کشف می شود که استخاره اول خوب است اما اگر یکی آمد، کشف می شود که استخاره اول میانه است. به حسب قواعد علمیه باید دلیل می خواستم زیرا به جای دقیق و باریکی رسیده بودیم، ولی به مجرد این قول، تسلیم و منقاد شدم و در عین حال غافل بودم که این آقا کیست.
- تاکید فرمودند بر تلاوت و قرائت این سوره ها بعد از نمازهای واجب: بعد از نماز صبح سوره یس، بعد از نماز ظهر سوره عم، بعد از نماز عصر سوره نوح (البته بعضی نقلهای دیگر دارد که سوره عصر)، بعد از نماز مغرب سوره واقعه و بعد از نماز عشاء سوره ملک.
- تاکید فرمودند بر خواندن دو رکعت نماز بین مغرب و عشاء که در رکعت اول بعد از حمد، هر سوره ای خواستی بخوان و در رکعت دوم بعد از حمد، سوره واقعه را بخوان، و فرمود: کفایت می کند این نماز از خواندن سوره واقعه بعد از نماز مغرب چنان که گفته شد.
- سفارش فرمودند که: بعد از نمازهای پنجگانه، این دعا را بخوان: اللهم سرحنی عن الهموم و الغموم و وحشه الصدر و وسوسه الشیطان برحمتک یا ارحم الراحمین.
- سفارش فرمودند بر خواندن این دعا بعد از ذکر رکوع در نمازهای یومیه، خصوصا در رکعت آخر: اللهم صل علی محمد و آل محمد و ترحم علی عجزنا و اغثنا بحقهم.
- در تعریف و تمجید از شرایع الاسلام محقق حلی فرمودند: تمام مطالب آن مطابق با واقع است مگر کمی از مسائل آن.
- تاکید فرمودند به خواندن قرآن و هدیه کردن ثوابش به ارواح شیعیانی که وارثی ندارند یا وارثی دارند و یادی از آنها نمی کنند.
- تاکید فرمودند بر تحت الحنک را از زیر گردن دور دادن و سر آن را در عمامه قرار دادن، چنانکه علمای عرب به همین شکل عمل می کنند، و فرمود: در شرع چنین وارد شده است.
- تاکید فرمودند بر زیارت سیدالشهداء علیه السلام.
- دعا در حقم فرمودند که: جعلک الله من خدمه الشرع (خداوند