آخرین مسافر

آخرین مسافر

آخرین مسافر

آخرین مسافر

شرفیابی مردمی از قم

 
تنی چند از مردم شهر قم و کوهستان، که مطابق روش معمولشان وجوه و اماناتی برای امام عسکری(ع) می‌بردند, به شهر سامره رسیدند و از وفات آن حضرت آگاه شدند. ایشان پرسیدند که وارث حضرت عسکری(ع) کیست؟ گفته شد: برادر آن حضرت، جعفر. از حال جعفر که جویا شدند، به آنها گفتند: در قایقی سوار و در دجله به گردش مشغول است و نوازندگان، برایش می‌نوازند و به مِی لب تر می‌کند.

قمی‌ها گفتند: این کارها، کار امام نیست، بایستی برگردیم و امانت‌ها را به صاحبانش پس دهیم. «ابوالعباس حمیری» گفت: تأمل کنید تا این مرد از گردش برگردد و از حالش به طور کامل جست‌وجو کنیم، سپس تصمیم بگیریم. پس همگی این سخن را پذیرفتند. 

هنگامی که جعفر برگشت، نزد او رفته, سلام نمودند و او را «سیّدنا» خطاب کردند و گفتند: ما مردمی از شهر قم و کوهستان هستیم و شیعیان دیگری نیز همراه ما هستند. همراه ما امانت‌هایی است که می‌بایست خدمت جانشین مولایمان حضرت عسکری(ع) تقدیم کنیم. جعفر پرسید: مال‌ها کجاست؟ 

گفتند: همراه ماست. گفت: بیاورید و به من تحویل دهید.

گفتند: بدین آسانی نمی‌شود، این امانت‌ها قصه‌ای جالب دارد. جعفر پرسید: آن قصه چیست؟ گفتند: این امانت‌ها از عموم شیعیان جمع می‌شود و هر کسی سهمی در آن دارد، یک دینار، دو دینار، یا بیشتر و هر کدام در کیسه‌ای سر به مُهر، نهاده شده است. وقتی که خدمت حضرت عسکری(ع) شرفیاب می‌شدیم، پیش از آن که مال‌ها را خدمتش تقدیم کنیم، آن حضرت نخست از مجموع امانت‌ها و مال‌ها خبر می‌داد و می‌فرمود: چقدر است. سپس، محتوای هر یک از کیسه‌ها و نام دهندگان آنها را و نقش هر مُهری از مُهرهایی که بر کیسه‌ای زده شده، می‌فرمود. شما هم اگر وارث آن مقام هستید، بایستی چنین کنید تا آنها را به شما تحویل دهیم. 

جعفر گفت: به برادرم دروغ می‌بندید و کاری نسبت می‌دهید که او نمی‌کرده؛ این علم غیب است و علم غیب را جز خدا، کسی نمی‌داند.

قمی‌ها که این سخن را شنیدند، با تحیّر نگاهی به یکدیگر کردند و همگان به سکوت فرو رفتند. جعفر گفت: هرچه زودتر امانت‌ها را بیاورید و به من تحویل دهید. گفتند: ما وکیل و نمایندة فرستادگان اموال هستیم و نمی‌توانیم آنها را به شما بدهیم، مگر آنکه علامتی از امامت در شما ببینیم؛ مانند علامت‌هایی که از مولای خود حضرت حسن بن علی عسکری(ع) می‌دیدیم. اگر تو امام هستی، بُرهانی بیاور وگرنه امانت‌ها را بازگردانده و به صاحبانش پس می‌دهیم که خودشان هرچه خواستند انجام دهند. 

جعفر که از گرفتن مال و منال نومید شد، از حاملان امانت‌ها نزد خلیفه ـ که در سامره بود ـ شکایت کرد. 
خلیفه به شکایت او رسیدگی کرد و حاملان امانت‌ها را احضار کرده و گفت: بایستی مال‌ها را به جعفر بدهید. 

آنها گفتند: یا امیرالمؤمنین! ما وکیل و نمایندة صاحبان این اموال هستیم و اینها از طرف صاحبانشان در دست ما ودیعه است. آنان به ما چنین گفتند: مال را به کسی بدهیم که علایم امامت را در او مشاهده کنیم؛ همان‌طور که حضرت عسکری(ع) دارای آن علامت‌ها بود و امانت‌ها را خدمتش تقدیم می‌کردیم. 

خلیفه پرسید: آن علامت‌ها چه بوده؟ 

گفتند: نخست، حضرتش از مجموع اموال خبر می‌داد. سپس، یکایک کیسه‌ها را نام می‌برد و محتوای هر کیسه و فرستندة آن را می‌فرمود و این روش همیشگی ایشان بود. اکنون، حضرتش وفات یافته. اگر جعفر حقیقتاً جانشین آن حضرت است، بایستی همان روش را داشته باشد و علامت‌هایی که از آن حضرت دیده‌ایم و شنیده‌ایم، از او ببینیم و بشنویم وگرنه مال‌ها را به صاحبانش برمی‌گردانیم. 

جعفر گفت: یا امیرالمؤمنین! اینان مردمی دروغگو هستند؛ بر برادرم دروغ می‌بندند؛ این علم غیب است. 

خلیفه گفت: اینان رسول هستند و وظیفة رسول, انجام دادن رسالتش است و بس؛ کاری دیگر نمی‌توانند انجام دهند. 

جعفر، پس از شنیدن سخن خلیفه، سر به زیر افکند و نتوانست سخنی بگوید. هنگامی که مسافران خواستند از نزد خلیفه بروند، تقاضا کردند: کسی را محافظ ما قرار دهید که همراه ما بیاید تا ما از شهر خارج شویم. خلیفه نیز چنان کرد. 

هنگامی که از شهر خارج شدند، ناگاه جوانی خوشرو را دیدند که مشخص بود خادم کسی است و آنها را ندا کرده و نام هر یک از آنها و نام پدرش را می‌برد. 

مسافران رو به او کرده و گفتند: چه می‌گویی؟ 

گفت: مولایتان شما را احضار کرده است. پرسیدند: تو مولای ما هستی؟ 

گفت: معاذالله! من، بندة مولای شما هستم؛ بیایید نزد حضرتش برویم. 

مسافران، همراه جوان به راه افتادند و داخل شهر شدند و به خانة حضرت عسکری(ع) که رسیدند، خدمتِ پسرِ حضرت عسکری(ع) و خلیفه و جانشین او شرفیاب شدند. 

حضرت مهدی(ع) را که در سنّ کودکی بود بر تختی چوبی نشسته دیدند در حالی که چهرة نورانی‌اش مانند ماه می‌درخشید و جامه‌هایی سبز رنگ بر تن داشت. 

سلام کردند و جواب شنیدند. سپس آن حضرت لب به سخن گشود و از مجموع امانت‌ها خبر داد و فرمود: این مقدار دینار است و نام یکایک فرستندگان آنها و مقداری که هر یک فرستاده بود، فرمودند. امانتداران، شادمان شدند و امانت‌ها را به ایشان تحویل دادند. سپس، حضرت از حالات خودِ مسافران و جامه‌های آنها و شمارة چارپایانی که آنان را در این سفر حمل کرده بودند، خبر داد. 

مسافران، سجدة شکر به جا آوردند که به مقصد رسیدند. سپس آنچه مسئله می‌خواستند و یادداشت کرده بودند، پرسیدند و جواب شنیدند.

سپس حضرت فرمود: «از این پس، امانت‌ها را به سامره نیاورید. من در بغداد وکیلی خواهم داشت، به او بدهید و توقیعات به وسیلة او به دستتان خواهد رسید». 

آنگاه، حضرتش حُنوطی و کفنی به ابوالعباس حمیری عنایت کرد و فرمود: «خداوند پاداش تو را عظیم گرداند». 
مسافران، برای بازگشت به راه افتادند. به کوه‌های همدان که رسیدند، ابوالعباس از دنیا رفت.

از این پس، امانت‌ها به وکیل مخصوص آن حضرت، که در بغداد سکونت داشت، تحویل داده می‌شد و توقیعات حضرتش به وسیلة او به دست شیعیان می‌رسید.1


پی‌نوشت: 
1. شیخ صدوق, کمال‌الدین، ص 477.

موعود
نظرات 4 + ارسال نظر

جای قلم توانای شما در حرفه ای ترین جامعه مجازی ایرانی ها خالی ست...

کاظم جمعه 29 شهریور 1387 ساعت 07:47 ب.ظ http://www.shahne.com/weblog

حال نداشتم. نخوندم
:D

dfg چهارشنبه 3 مهر 1387 ساعت 12:31 ب.ظ http://dfg

http://kelash.persianblog.ir/post/312/

سیر بی سلوک جمعه 5 مهر 1387 ساعت 08:59 ب.ظ http://MOJAHEDIAN.PARSIBLOG.COM

تقبل الله اعمالکم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد